آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

مادرانگی های من

سخنوری های دخترم

اتوسا در حالی که انگشترش رو گم کرده و به شدت دنبالش میگرده... من:" عزیزم..مادر جون غصه نخور الان میام باهم پیداش میکنیم" اتوسا:" مادر، من که غصه نمیخورم دارم دنبال انگشترم میگردم"   در فروشگاه... آقای فروشنده مهربان:" عزیزم اسمت رو بگو تا بهت از این کیک ها بدم" اتوسا:" سکوت و رفتن در اغوش من" آقای فروشنده مهربان:" خوب اشکالی نداره اسمت رو نمیگی..بیا اینم کیک" اتوسا با خوشحالی دخترک ما کیک را میخورد و به ما میگوید:" مادر کیکش خیلییییییی خوشمزه بود. میشه بگی آقاهه بیاد" من:" چی کارش داری دخترم" اتوسا:" میخوام اسممو بهش بگم" من ...
20 فروردين 1392

خون دماغ

دخترک قند عسل ما پایش به میز خورده و انگشتش خونی شده است...در حالی که اشک میریزد میگوید :" مادر بیا ببین پامو... پام خون دماغ شده" من باباش دماغش ...
23 اسفند 1391

!!!

یکی از دغدغه های این روزهای دخترک گیسو ابریشمی ما این است که چرا شیشه عقب ماشین ما برف پاک کن ندارد!!!(البته بماند که این هم برای خودش مساله ای چالش برانگیز است)
20 اسفند 1391

سخنوری های دخترم

شَرخَنگ: خرچنگ کیانا: دیانا پِپاک:کتاب مِسناخ:مسواک بُرو:کاربردی ترین لغت در طول این دو سال!!!  عزانداری:عزاداری کرگندَن:کرگدن خشاش:خفاش اَخ:یخ  آبلالو: آلبالو بِتوشَم: بپوشم میمیام: نمیام میمیشه: نمیشه میمیخوام :نمیخوام
6 بهمن 1391

مکالمات کودکانه

آتوسا رو به دوستش:"دوست خوبم (این اصطلاح خیلی جدید دخترک بند انگشتی ماست) بیا اینجا بشین. هانا:" نه من رو زمین نمیشینم" آتوسا:" دوست خوبم برم برات صندلی بیارم؟" هانا:"اره..." آتوسا:" پس خودت برو بیار" هانا :| آتوسا :) بعد هانا طفلکی رفت و صندلی کوچک آتوسا رو برای خودش آورد که بشینه روش...آتوسا هم بهش گفته" این ماله منه...نمیشه بشینی روش" بعد صندلی رو گرفت و خودش نشست. هانا طفلک با مظلومی تمام گفت :"پس من کجا بشینم؟؟؟" آتوسا هم جواب داد:" برم برات یه صندلی بیارم؟" هانا:" اره...." آتوسا :" پس خودت برو بیار" دوباره هانا :| آتوسا :)))))))))) و این دفعه من هم :)))))) ...
19 مهر 1391

سخنوری های دخترم

رفتیم تهران خانه دایی جانمان.نزدیک ظهر است و اتوسا شربت آلبالو میخواهد.ما میگویین"نه وقت غذاست" زنداییمان میگوید"بده به بچه ...بده بخوره" آتوسا هم سریع میگوید"آره بده بخورم :)   از تهران برگشتیم و آتوسا به دیدن خانواده پدریش رفته . منم در خانه مشغول کار!!! وقتی برگشته ازش میپرسم:خوب دخترم بازی کردی؟؟؟ میگوید:نه!!! میپرسم:چرا عزیز مادر؟ میگوید: اخه حوصله نداشتم   مثل همیشه دخترم مادرکولوغ شده و ما بچه...موس کنار تلویزیون را در دست گرفته و مثلا دارد برای ما کارتون میگذارد که ما شاد شویم.کارتونی میگذارد و میپرسد:عزیزم این کوبه؟ ما میگوییم"بله" بعد خودش میگوید"این کوب نیست" دوباره موس را تکانی میدهد یعنی کارتو...
8 مرداد 1391
1