آتوساآتوسا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

آرزو دارم که...

امسال اولین سالی است که کتایون نوروز را میبیند و به بهار سلام میکند... به دنیا امدن و متولد شدن موضوع جالب و پیچیده ای است ولی از ان جالب تر زیستن و زندگی کردن است. خدایا در این آخرین ساعات سال و نردیک شدن به تحویل سال جدید فقط و فقط آرزو دارم که دخترانم مفهموم زیستن را بفهمند و بدانند که از کجا امده اند،چرا امده اند و به کجا میروند. ما که نفهمیدیم ولی کمک کن تا آنها بفهمند...  
1 فروردين 1394

هر روزتان نوروز

همین چند لحظه پیش دوست بسیار عزیزی برایم این شعر را فرستاد.واقعا لذت بردم،حیفم امد شما نخوانیدش. نوروز بمانید که ایام شمایید آغاز شمایید و سرانجام شمایید آن صبح نخستین بهاری که ز شادی می آورد از چلچله پیغام،شمایید آن دشت طراوت زده،آن جنگل هشیار  آن گنبد گردننده ی آرام شمایید خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما،عشق شما،بام شمایید گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است در کوچه ی خاموش زمان،گام شمایید ایام ز دیدار شمایند مبارک نوروز بمانید که ایام شمایید مولانا  
29 اسفند 1393

بچه هایی از جنس آلبالوی پیوندی!

نمیدانم این آلبالو های پیوندی را دیده اید یا نه؟ یک چیری است بین آلبالو و گیلاس. نه به درشتی گیلاس است و نه به ریزی آلبالو. نه طمع  ترش و رنگ آلبالویی  آلبالو را دارد و نه طعم و مزه خوشایند گیلاس را. خلاصه چیزی است من درآوردی و بی مزه! فقط درشت هستند و راست راستی به درد کار خاصی هم نمیخورند. نه میشود از رنگشان برای شربت استفاده کرد نه از طعمشان برای مربا... این روزها که فصل آلبالو و گیلاس شده با دیدن این میوه ها که البته ما فقظ توانایی نگاه کردن به انها را داریم نه خریدنشان را !!! دایما به یاد فرزندانمان می افتم.اینکه ما هم نا اگاهانه یا آگاهانه (که این به مراتب بدتر است) داریم بچه هایی ار جنس آلبالو پیوندی پرورش میدهیم. ب...
15 خرداد 1393

به کجا چنین شتابان؟

نسل جدید که البته الان داریم کم کم قدیمی میشویم ،نسلی هستیم بسیار عجول. دوستداریم یک شبه ره صد ساله را برویم. همیشه دیرمان شده!!! اینرنتهای پر سرعت دوستداریم، عاشق ماشین هایی هستیم که خیلی تند بروند، غذاهای فوری، دوستی ها و روابط شتاب زده و هزار چیز فوری دیگر. ولی از همه بدتر فوریتی است که برای بچه هایمان داریم. دلمان میخواهد آن ها را هم به برق برنیم تا مـثل فرفره بشوند. روز بخوانند،زود بنویسند، به صورت خیلی سریع زبانهای مختلف را یاد بگیرند و  خیلی خیلی سریع تر ار همه اینها دلمان میخواهد که بزرگ شوند و دقیقا مثل آدم بزرگ ها رفتار کنند. حالا خودمان از این آدم برزگی چه خیری دیده ایم خودش جای بسی فکر دارد! واقعا این همه شتاب و عجل...
14 خرداد 1393

مادر= نگرانی

انگار خدا ما مادرها را آفریده تا همیشه نگران باشیم...انگار اگر نگران نباشیم نمیتوانیم رندگی کنیم. امروز نگران خوب غذا نخوردن کودکمان هستیم و فردا نگران خوب نخوابیدن کودکمان.پس فردا نگران تنهایی بچه، که خدایا این کودک تک فرزند ما تنهایی چکار خواهد کرد...خلاصه دقیقا ما برای هرروزمان موضوعی داریم تا نگرانش باشیم. اخر سر هم با خودمان میگوییم "خوب مادریم دیگر،نگران بچه امان هستیم" ما هم در یکی از همین روزهای نگرانی تصمیم گرفتیم که  هم خودمان را از نگرانی دربیاوردیم و هم نارنین بانویمان را از تنهایی.خوب قصه اش را هم که میدانید... حالا ما دیگر نگران تک فرزندی فرزندان و عواقب آن نیستیم ولی دوجین نگرانی تازه در همین راستای دو ...
22 ارديبهشت 1393

اولین نشانه های یک دختر

آتوسا: "مادر میشه این خال رو صورتم رو بکنی؟" من:" نه دخترم ...خال رو که نمیشه کند" آتوسا:" خوب من دوستش ندارم...بکنش دیگه...چرا کنده نمیشه؟" من:" اگه بخوای بکنیش باید بریم دکتر...اون میتونه خالت رو برداره" آتوسا با گریه:" اخه چرا خدا وقتی منو افریدن کرده برام خال گذاشته؟؟؟"
3 اسفند 1392

نه ماه انتظار

یادم است وقتی اتوسا را باردار بودم کتابی داشتم تحت عنوان "حامگلی هفته به هفته"... دایما منتظر شروع هفته جدید بودم تا بروم و کتاب را بخوانم تا ببینم در این هفته جدید،جنین چه رشدی کرده و حالا چقدر شده و من باید چه بکنم و چه نکنم... روزهایی بود برای خودش...یادشان بخیر... خوب این بارداری هم مثتثنی نبود...همان روزی که فهمیدم خدا دوباره مرا لایق مادری دانسته رفتم و آن کتاب را از کمد در آوردم و گذاشتم دم دست تا این بار هم مراحل رشد جنینم را پیگیری کنم... ولی این بار چقدر متفاوت است... این بار دیگر فرصتی برای شمردن روزها نیست...روزها مثل برق و باد میگذرند و من فقط وقت میکنم هر چند هفته نگاهی به کتاب بی اندازم... وجود یه دختر بچه سه  س...
8 بهمن 1392

خبر خوش

دیروز به آتوسا خبر باردار بودنم را دادیم... به او گفتیم که قرار است در فصل تابستان کودکی جدید به خانواده ما اضافه شود. پرید بغلم و مرا بوسید و محکم بغل کرد. بغض در گلویش را حس کردم و اشکهایی که در چشمانش جمع شد را دیدم. برای عجیب است .... این همه با احساس بودن این دخترک 3 سال و اندی ماهه برایم عجیب است. حالا از دیروز چندبار از من  بخاطر خبر خوبی که به او دادم تشکر کرده.و گفته چقدر از اینکه قرار است خواهر بزرگتر باشد خوشحال است. به روزهای خوب آینده فکر میکنم...روزهایی که کودکانم کنار هم سالم و شادند و من از دیدنشان به خودم میبالم... به بزرگتر بودن آتوسا فکر میکنم....اینکه قطعا خواهر بزرگتر دلسوزی خواهر شد.درست مثل خواهر بزرگتر ...
15 دی 1392

فرد یا زوج ! مساله این است

میدانید کلا ما همیشه عادت داریم همه چیز را دسته بندی کنیم و بعد از بین این دسته ها یکی را انتخاب کرده و مورد توجه خود قرار میدهیم.البته بعضی چیرها خوشان دسته بندی شده اند و اینجا ما فقط زحمت میکشیم و یکی را انتخاب میکنیم. اینچنین بود که وقتی سوادمان قد داد و اعداد زوج و فرد را شناختیم ترجبح دادیم که زوجها رو دوستداشته باشیم و از فردها مخصوصا سه،پنج،هفت و یازده بدمان بیاید! از خدا که پنهان نیست از شما یاران همیشگی هم چه پنهان که کلا فلسفه ازدواج ما هم همین بود. ما فرد بودیم و تصمیم گرفتیم که زوج شویم .این بود که جواب بله را به آقای همسر دادیم و او را خوشبخت ترین مرد دنیا کردیم.( البته خودش چیر دیگری میگوید ولی ما میدانیم که مزاح میکند!) ...
30 آذر 1392