آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

مادرانگی های من

دزدیده چون جان میروی

هردم میان جان من

سرو خرامان منی...ای رونق بستان من

چون میروی بی من مرو...

ای جانِ جان بی تن مرو

از چشم من پنهان مشو...ای شعله تابان من!!!

و دوباره زيستن

بهار در راه است... كم كم بوي بهار را ميشود در همه جا احساس كرد.وقتي در كوچه هواي خنك بهاري به صورتت ميخورد، وقتي نامه تعطيلي كلاسهاي بچه ها از نيمه هاي اسفند به دستت ميرسد، توي كمدهايي كه داري مي تكاني شان تا ته مانده هاي غبار زمستاني را هم بريزي دور، همه همه  فقط يادت مي اوردند كه بله، بهار در راه است. خب من هم از اين قافله تكاندن عقب نمانده ام و سخت دارم ميتكانم. همه چيزم را!!! خانه، كمدها، كتابهاو گاهي هم عقايدم را... در لابلاي اين تكاندن چشمم مي افتد به يك ماژيك فسفري! ماژيك مرا با خودش ميبرد به خيلي قبلترها.. زمانيكه من هم دختر بچه اي بودم هم سن و سال اتوسا جانم و موهايم دقيقا مدل موهاي اتوسا كوتاه شده بود. تولد ب...
4 اسفند 1394

آرزو دارم که...

امسال اولین سالی است که کتایون نوروز را میبیند و به بهار سلام میکند... به دنیا امدن و متولد شدن موضوع جالب و پیچیده ای است ولی از ان جالب تر زیستن و زندگی کردن است. خدایا در این آخرین ساعات سال و نردیک شدن به تحویل سال جدید فقط و فقط آرزو دارم که دخترانم مفهموم زیستن را بفهمند و بدانند که از کجا امده اند،چرا امده اند و به کجا میروند. ما که نفهمیدیم ولی کمک کن تا آنها بفهمند...  
1 فروردين 1394

هر روزتان نوروز

همین چند لحظه پیش دوست بسیار عزیزی برایم این شعر را فرستاد.واقعا لذت بردم،حیفم امد شما نخوانیدش. نوروز بمانید که ایام شمایید آغاز شمایید و سرانجام شمایید آن صبح نخستین بهاری که ز شادی می آورد از چلچله پیغام،شمایید آن دشت طراوت زده،آن جنگل هشیار  آن گنبد گردننده ی آرام شمایید خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما،عشق شما،بام شمایید گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است در کوچه ی خاموش زمان،گام شمایید ایام ز دیدار شمایند مبارک نوروز بمانید که ایام شمایید مولانا  
29 اسفند 1393

تفکر اقتصادی

خوب این تفکر  اقتصادی از آن دسته مباحثی است که ما واقعا  با آن مشکل داریم و در تمام سالهای عمر سی ساله مان نتوانستیم این تفکر را در خود پرورش دهیم. همین امر باعث شد تا ما بر آن شویم تا به دخترکمان آمورش تفکر اقتصادی بدهیم تا شاید او مثل مادرش اندر خم یک کوچه نماند و در سالهای بعدی عمرش بتواند برای پولش برنامه ریزی کند و بداند که برای چه چیزی چقدر باید هرینه کند. خوب تا جایی که در خاطرمان هست همه کودکان هم نسل ما در کودکی چیزی تحت عنوان قلک داشته اند.خوب ما هم مثتثنی نبودیم و قلکی در کودکی داشتیم ولی چه شد که این قلک هیچگونه تفکری به ما نیاموخت؟ چرا ما هنوز نمیتوانیم افسار ولخرجی هایمان را در مشتمان بگیریم و جایی به خودمان بگو...
5 اسفند 1393

من آمده ام

حالا کتایون هفت ماهش هم تمام شده. هفت ماه گذشت. با تمام سختی ها ودشواری هایش،با تمام قشنگی ها و زیبایی هاش.... بله،روزگاد چنین است.میگذرد و اصلا هم نظر تو را را نمیپرسد! زمان بسان شوالیه ای که سوار بر اسب سفید تیرپایی است میگذرد و تو تنها میتوانی پشت سرش بدوی تاشاید بتوانی دریابیش!!!!   حالا کتایون هفت ماهه شده و دیگر وقت آن شده که من از جایم بلند شوم.خودم را تکانی بدهم و برخیزم و تماااام تلاشم را بکنم تا دوباره نظمی به این رندگی بی نظم بدهم. خوب یکی ار چیزهایی که با تولد کتایون خیلی در حقش ظلم شد همین وبلاگ است. وبلاگی که رمانی مونس تنهایی من بود حالا خودش تنها مانده و این جفایی است که من در حقش روا داشته ام! این است ...
27 بهمن 1393

حقیقته همیشه تلخ

کتایون به شدت گریه میکند،من حسابی کلافه شده ام و تند تند دارم کارهایم را میکنم.به ساعت نگاه میکنم که انگار دنبالش کرده اند و دارد به شدت میدود. به زودی همسر عزیزتر از جانمان میرسد و نه غذایی در کار است و نه خانه ای که جایی برای نشستن داشته باشد. گویا در خانه امان بمبی منفجر شده! صدای گریه کتایون بلندترشده و من کلافه تر! آتوسا :" مادر تورو خدا کتایونو بغلش کن،داره گریه میکنه" من:"اخه مادر جون خیلی کار دارم،نمیتونم که همه اش اونو بغل کنم" آتوسا حالا دیگر گریه اش گرفته:"مادر خوب باید قبل ار اینکه کتایونو بدنیا میاوردی فکراتو میکردی.اگه کار داشتی چرا کتایونو دنیا اوردی که گریه کنه!!!" واقعا حقیقت تلخی...
26 مهر 1393

بله،من یک مادر هستم

در جمع دوستانم نشسته ام. کتایون را در آغوش گرفته ام و نگران صدای بلند موسیقی هستم. نگرانم که مبادا خاظر فرشته کوچک چند ماهه ام آزرده شود. ار پنچره مدام حیاط را میپایم.دلشوره آتوسا را دارم که در دیدرس من نیست. به دوروبرم نگاهی می اندارم. خانوم هایی هستند که اکثرا کودکی ندارند. به خودم نگاه میکنم و دوباره نگاهم روی انها خیره میماند. ناخنهای بلند و لاک زده،بدنهای برنزه، موهای بلوند و براشینگ کرده، تاپ های کوتاه و دامنهای کوتاه تر، صندلهای پاشنه بلند، خنده،رقص و بی خیالی! و من... ناخنهایم را از ته گرفته ام ، تونیک بلندیو گشادی پوشیده ام تاشاید شکم گنده ام را مخفی کنم، صندلهای تختی پوشیده ام که هنگام بغل کردن کتایون راحت ب...
31 شهريور 1393