آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

مادرانگی های من

بله،من یک مادر هستم

1393/6/31 23:52
نویسنده : فروغ
2,150 بازدید
اشتراک گذاری

در جمع دوستانم نشسته ام.

کتایون را در آغوش گرفته ام و نگران صدای بلند موسیقی هستم. نگرانم که مبادا خاظر فرشته کوچک چند ماهه ام آزرده شود.

ار پنچره مدام حیاط را میپایم.دلشوره آتوسا را دارم که در دیدرس من نیست.

به دوروبرم نگاهی می اندارم.

خانوم هایی هستند که اکثرا کودکی ندارند.

به خودم نگاه میکنم و دوباره نگاهم روی انها خیره میماند.

ناخنهای بلند و لاک زده،بدنهای برنزه، موهای بلوند و براشینگ کرده، تاپ های کوتاه و دامنهای کوتاه تر، صندلهای پاشنه بلند، خنده،رقص و بی خیالی!

و من...

ناخنهایم را از ته گرفته ام ، تونیک بلندیو گشادی پوشیده ام تاشاید شکم گنده ام را مخفی کنم، صندلهای تختی پوشیده ام که هنگام بغل کردن کتایون راحت باشم، موهایم را با کلبپس پشت سرم بسته ام و ابروهام حسابی پر شده اند چون فرصتی برای سالن رفتن نداشتم.خنده و رقصی در کار نیست. مدام یا دارم بچه شیر میدهم یا بادگلویش را میگیرم و یا تعویض پوشک میکنم. باقی زمان را هم دارم به اتوسا تذکر میدهم.

دوباره به دوستانم نگاه میکنم.نگاه هایمان بهم گره میخورد و بعد هر کدام به سویی دیگر خیره میشویم. چقدر دنیایمان متفاوت است.

احساس میکنم دیگر نه انها با من راحتند و نه من با آنها.

 

پسندها (3)

نظرات (6)

ساجده
28 مهر 93 8:44
فروغ عزیزم دلم از تنهاییت گرفت خب بیا خونه ی ما گلم که هم وضعیتیم و از هیچی هم تعجب نمیکنیم نه ناخن بلند داریم نه سرو وضع مرتب و به شدت هم تنهاییم بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
مامانی(برای دخترم زهرا)
30 مهر 93 12:46
چرا اینقدر نا امیدانه؟واقعا ارزش در آغوش کشیدن کتایون بیشتراز ناخن لاک زده و تاپ کوتاه و...نیست ؟به نظر من حتی گریه ی بچه هامون و حتی تعویض پوشکشون ارزشش بیشتر از بقیه ی چیزایی هست که گفتی منتظر دیدن فروغ همیشگی هستم اینها فروغی که میشناختم نبود و ...
شیما مامان درینا و سامیار
1 آبان 93 2:51
خیلی درکت میکنم فروغ عزیز..... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکنی.... انقدر که 3صبح دارم برات کامنت میذارم.... سلامت باشن فرشته هات این از همه چیز مهمتره..... چند سال دیگه.... خیلی زود شما زیباتر از بقیه دوستان به همراه دو پرنسس همه جا میرین....گفتنی بسیار است..... با گوشیم تایپش سخته
زینب صبوری
1 آبان 93 19:12
چقدر تعجب کردم وقتی کامنتها را خواندم ...من ناامیدی در نوشته ات ندیدم. چقدر خوب خودت را و موقعیتت را توصیف کرده بودی...افرین
مامان سينا
8 آذر 93 9:43
سلام ما هم همين روزگار را داريم در دوره هاي دوستانه.دنياهاي متفاوتي داريم كه ديدگاهها و خواسته هاي متفاوتي برايمان ساخته. من هم نااميدي در نوشته ات نديدم، اصلا مگر مي شود با آن دو جفت چشم درخشان. شاد و سلامت باشيد
شادی
29 اردیبهشت 94 11:47
چه جالب. حکایت این روزهای من. از نوشته هات لذت بردم عزیزم.