بله،من یک مادر هستم
در جمع دوستانم نشسته ام.
کتایون را در آغوش گرفته ام و نگران صدای بلند موسیقی هستم. نگرانم که مبادا خاظر فرشته کوچک چند ماهه ام آزرده شود.
ار پنچره مدام حیاط را میپایم.دلشوره آتوسا را دارم که در دیدرس من نیست.
به دوروبرم نگاهی می اندارم.
خانوم هایی هستند که اکثرا کودکی ندارند.
به خودم نگاه میکنم و دوباره نگاهم روی انها خیره میماند.
ناخنهای بلند و لاک زده،بدنهای برنزه، موهای بلوند و براشینگ کرده، تاپ های کوتاه و دامنهای کوتاه تر، صندلهای پاشنه بلند، خنده،رقص و بی خیالی!
و من...
ناخنهایم را از ته گرفته ام ، تونیک بلندیو گشادی پوشیده ام تاشاید شکم گنده ام را مخفی کنم، صندلهای تختی پوشیده ام که هنگام بغل کردن کتایون راحت باشم، موهایم را با کلبپس پشت سرم بسته ام و ابروهام حسابی پر شده اند چون فرصتی برای سالن رفتن نداشتم.خنده و رقصی در کار نیست. مدام یا دارم بچه شیر میدهم یا بادگلویش را میگیرم و یا تعویض پوشک میکنم. باقی زمان را هم دارم به اتوسا تذکر میدهم.
دوباره به دوستانم نگاه میکنم.نگاه هایمان بهم گره میخورد و بعد هر کدام به سویی دیگر خیره میشویم. چقدر دنیایمان متفاوت است.
احساس میکنم دیگر نه انها با من راحتند و نه من با آنها.