حقیقته همیشه تلخ
کتایون به شدت گریه میکند،من حسابی کلافه شده ام و تند تند دارم کارهایم را میکنم.به ساعت نگاه میکنم که انگار دنبالش کرده اند و دارد به شدت میدود. به زودی همسر عزیزتر از جانمان میرسد و نه غذایی در کار است و نه خانه ای که جایی برای نشستن داشته باشد. گویا در خانه امان بمبی منفجر شده!
صدای گریه کتایون بلندترشده و من کلافه تر!
آتوسا :" مادر تورو خدا کتایونو بغلش کن،داره گریه میکنه"
من:"اخه مادر جون خیلی کار دارم،نمیتونم که همه اش اونو بغل کنم"
آتوسا حالا دیگر گریه اش گرفته:"مادر خوب باید قبل ار اینکه کتایونو بدنیا میاوردی فکراتو میکردی.اگه کار داشتی چرا کتایونو دنیا اوردی که گریه کنه!!!"
واقعا حقیقت تلخی بود!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی