به خط پایان نردیک میشویم،آتوسا!
صدای قدم هایش را میشنوم.آرام و آهسته به من نردیک میشود.نردیک شدنش را حس میکنم.هرچه جلوتر می آید حس غریبی که با نگرانی همراه است بشتر مرا در خود غرق میکند.
روزها را میشمرم.چیزی به آمدنش نمانده. دیگر وقتی ندارم.شبیه وقت اضافه فوتبال است. کوتاه و نفس گیر!
به خودم می اندیشم، شاید خیلی اهمیتی نداشته باشم(لااقل من خیلی در این مورد به خودم فکر نمیکنم). به دخترکی که کنارم دراز کشیده فکر میکنم.کسی که برایم عزیزترین عزیزهایم است.به چشم هایش نگاه میکنم. به آن موهای لخت مشکی که همیشه عاشقشان هستم خیره میشوم و بغض گلویم را میگیرد.
دیگر تمام شد!
روزهای من و تو به انتهایشان نزدیک میشوند.دیگر من و تویی نخواهد ماند. زندگیمان تغییر خواهد کرد. درست است که روزهای بهتری پیش رو داریم ولی همین پایان مرا غمگین میکند.
همین الان که دارم این را مینویسم اشکهایم سرازیز است. نمیدانم چرا ،ولی میترسم. همیشه ناشناخته ها مرا میترساند. ترسیده ام....آری، خیلی ریاد!!!
امشب که قبل از خواب با آتوسا حرف میزدیم عجیب حالم بد شد.احساس کردم که دیگر هیچوقت اینگونه با هم نخواهیم بود. حتی فکرش هم آزارم میدهد.
دستهای کوچکش را به یاد می آورم و بی اختیار اشک میریزم.
خدایا...به من قدرتی بده تا بتوانم مادر خوبی برای دخترانم باشم.آمین!