آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

مادرانگی های من

دنیای شیرین اتوسا

آتوسا پای تلفن به خاله فرانکش:" میدونستی من سالها پیش یه طوطس داشتم؟" خاله:" نهههههههههه... خوب حال کجاست؟" آتوسا:" الان دیگه مرده" خاله:" خوب ...بعد چیکارش کردی" آتوسا :" کاشتیمش تو خاک!!!!"     من و آتوسا در خیابان... آتوسا:" مادر، کیفت رو بده من برات بیارم" من:" باشه عزیزم ...بیا بگیر" بعد از چند لحظه... من:" اتوسا جان کیف رو بده به من ....سنگینه، دستت درد میگیره" آتوسا:" خوب چه اشکالی داره.بذار دست من درد بگیره...اخه دلم نمیخواد دست تو درد بگیره عزیزم" و این کلمات را چنان با تمام وجود و ار ته دل میرند که با خودم به یقین رسیدم که خوشبخت تدین مادر دنیا هستم... ...
31 فروردين 1393

دنیای شیرین اتوسا

داریم با دخترمان که به امید خدا قرار است از دوردانه ای در بیاید و دودانه بشود کتاب میخوانیم... آتوسا:" فرانکلین که با دوستاش فرق داره...چرا باهاشون دوسته؟" من:" خوب به نظرت نباید با کسی که با ما فرق داره دوست بشیم؟" آتوسا ":چرا باید بشیم...مثلا من با باران و دیانا فرق دارم...باران یکمی سیاه(منظور سبزه است) من سفیدم..." من:" خوب دیانا چی؟ اون چه رنگیه" آتوسا:" اونم سفیده" من:" یعنی مثل تو؟ همرنگ تویه؟" آتوسا:" نه...من سفید کم رنگم ولی اون سفید خیلی پررنگه!!!"( دیانا دوست عزیز اتوسا سفید و طلایی است)
4 دی 1392

دنیای شیرین اتوسا

نشسته ایم و با دخترکمان بارل میسازیم...موسیقی بسیار لطسفی هم گوش میدهیم. آتوسا:" مادر وقتی این اهنگ و گوش میدم قلبم کنده میشه" من:" چرا عزیزم؟" آتوسا:" اخه یاد خاطره شمال می افتم...یادته قلیون افتاد روی پای بابا؟ چقدر من ناراحت شدم.( این جمله را با بغض میگوید) و من ماندم که چه بگویم در برابر این همه محبت!   در اشبزخانه سخت مشغول ظرف شدن هستیم که اتوسا وارد شد. آتوسا:" مادر ...وقتی اینقدر خوب به حرفهای من گوش میدی و پوست صورتت هم اینقدر نرمه من اشک توی چشم هام جمع میشه" من!!!!
22 آذر 1392

دنیای شیرین آتوسا

با دخترکمان رفتیم کاخ نیاوران  که به خیال خودمان برگی از تاریخ را مرور کنیم.. آتوسا:" این جا کجاست مادر؟" من:" اینجا کاخ شاهه" آتوسا:" کاخ چیه؟" من با حسی بی نظیر سرشار از اطلاعات تاریخی:" کاخ ،خونه شاهها بوده. شاه ها ادمهای خیلی بزرگی بودن" آتوسا:" آهان...مثلا دایناسورها!!!"   رفته ایم خانه یکی از اقوام که به تازگی با هم نسبت فامیلی پیدا کرده ایم.فامیل جدیدمان دختری دارد 8 ساله که آتوسا در اتاق با ایشان سرگرم بازی بودند. پگاه:" ماماااااااااااااااااااااان" من:" چی شده پگاه جان؟" پگاه:" آتوسا تو دفترم نقاشی میکشه" من:" آتوسا جان ، دخترم توی دفتر پگاه نقاشی نکش" آتوسا:" آخه مادر من خیلی کوچیکم...هیچی نمیفهمم!!!"...
26 آبان 1392

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا:" مادر میشه به من آدامس بدی؟" من:"  من که هیچوقت ادامس ندارم...ما آدامس نمیخوریم که..برای دندونهامون ضرر داره" آتوسا:" بابا شما ادامس داری؟" بابا:" نه دخترم ندارم" آتوسا:" پس اگه دیدید کسی داره ادامس میخوره میشه لطفا به من خبر بدید..کارش دارم" ...
24 خرداد 1392

دنیای شیرین آتوسا

بابا حسین:" آتوسا بیا بریم من کچلت کنم تا موهات پرپشت بشه!" آتوسا ناگهان در فکر فرو رفته و بعد:" پس بابابزرگ مشهدمو تو کچلش کردی اره؟ از این به بعد هر کسی رو ببینم که کچله میفهمه کار تو بابا حسین!!!"   آتوسا:" مادر میشه برام یه نوزاد دنیا بیاری...آخه میخوام ازش مراقبت کنم" من:" من نمیتونم الان برای شما نوزاد بیارم دخترم...ما بچه ای دیگه نمیخوایم" اتوسا با گریه:" پس من از کی مراقبت کنم؟ حداقل برو کسری رو بیار من از اون مراقبت کنم!"  
20 خرداد 1392

فقر از نوع سواد

وقتی برمیگیردم و به گذشته نگاه میکنم میبینم خیلی جاها خیلی اذیت شدم...روزهایی رو یادم میاد که چقدر مستاصل و درمانده بودم...چقدر گیج و بهم ریخته...مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده و هرچی دست و پا میزنه بیشتر و بیشتر فرو میره!!! الان که به اون روزها نگاه میکنم میبینم که اون باتلاق، باتلاق بی سوادی هام و نادانستگی های خودم بوده! اگه اطللاعات داشتم ...اگه سواد کافی داشتم چقدر بهتر از پس مشکلاتم بر می اومدم! این مشکل میتونه خیلی ابتدایی باشه ولی وقتی آدم بی سواده همون میشه یه معضل...میشه یه مریضیه بد خیم که هر روز داره توی وجودت بیشتر پیش میره و بیشتر تو رو از پا درمیاره. دلم نمیخواد دیگه توی باتلاق بی سوادی هام فرو برم...دلم میخواد د...
7 ارديبهشت 1392

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا در حال خداحافظی با دوست عزیزش دیانا :" کیانا خودتو ببوس"   در ماشین...من و جناب همسر نشسته ایم و اتویا به زور خودش را جلو کشیده و بروز سرش را روی شانه پدرش گذاشته... من:" آتوسا عزیزم برو سر جات بشین خطرناکه...سرتو از روی شونه پدر وردار حواس بابا پرت میشه ها!!!" آتوسا:" مادر نمیتونم اخه دارم آرامش میگیرم" چندتا از دوستان اتوسا به منزل ما آمدند...بچه ها پشت در اتاق دخترک ما جمع شده بودند تا شاید راهی برای رفتن به داخل پیدا کنند...اتوسا در حالی که در اتاق را بسته و جلوی در ایستاده ... بچه ها:"خوب بذار بریم توی اتاقت دیگه...حوصلمون سر رفت خوب!" آتوسا:" اخه نمیشه...میدونید اخه توی اتاق من شیر هست" پی نوشت: به جان مادرم ...
4 ارديبهشت 1392

سخنوری های دخترم

آتوسا:"مادر من میرم توی کمد قایم میشم تو بیا منو پیدا کن...تو گرگ بشو" من"باشه برو قایم شو" من در نقش گرگ:" پی این بره کجاست برم بخورمش...کجا قایم شده؟" آتوسا از توی کمد:" من توی کمد قایم شدم اگه میتونی پیدام  کن" من آتوسا در حالت عصبانی رو به خاله فرانکش:" خاله برو خودتو بنداز زندان" در حالی که سوار اتوبوس شدیم که برسیم توی فرودگاه. احمد:"فروغ اون هواپیما رو میبینی دلم میخواد از اونا سوار بشم" من:"مگه اون چیه؟" اتوسا:"مادر خوب معلومه دیگه هواپیماست...پس چی فکر کردی اتوبوسه؟" من :| احمد :| هواپیما :| اتوسا :) من و نویدمون توی حال نشستیم.اتوسا گلاب به روتون رفته دستشویی. آتوسا :"مادر بیا منو بشور" من اشتب...
6 بهمن 1391