گنجی بنام مادر
ما این روزها زیاد یاد مادرمان می افتیم...زیاد یاد دوران طفولیتمان میکنیم...زیاد یادمان می افتد که چقدر بچه خراب کاری بودیم و چقدر مادرمان صبور و مهربان بود...
یادمان می آید روزگاری را که ما برق شیطنت در چشمان گرد ودرشتمان بود و با شدت از این طرف خانه به آن طرف میرفتیم و سعی می کردیم که خرابکاری هایمان را راست و ریست کنیم.
یاد روزهایی می افتیم که مادرمان همیشه می دانست ما بوده ایم که فلان چیز را خراب کرده ایم ولی هرگز ما را مواخذه نمیکرد. به یاد نمی اوریم که بخاطر آن همه شیطنت تنبیهی شده باشیم.
همیشه مادرمان میگفت:"وقتی که فروغ چشم هایش گرد میشود و سریع از این طرف به آن طرف میدود حتما جایی دسته گلی به آب داده"
حالا این روزها ما هم در خانه امان کودکی داریم که با اینکه چشمهایش بادامی است اما بعضی وقتها چشم هایش گرد میشود و تند تند از این اتاق یه ان اتاق میرود...
ما این روزها خیلی زیاد یاد مادرمان میافتیم...چون این روزها ما هم مادری هستیم با کودکی که جسارت و شیطنت ما را به ارث برده.
ما این روزها زیاد یاد مادرمان می افتیم..مادری که برای ما هم چون یک گنج معنوی بزرگ است...گنجی که با هیچ چیز نمیتوان مقایسه اش کرد.
ما این روزها زیاد یاد مادرمان می افتیم چون زیاد براش دلتنگ شده ایم...