سکوت...سکوت...سکوت
خیلی چیزها هست که باید در درون من بمیره!
اگه بخوام دنیام عوض بشه،اولین کاری که باید بکنم اینکه خودمو عوض کنم.نگاهمو...تفکراتمو... حتی ظاهرمو!!!
قسمتی که بیشتر باهاش مشکل دارم همین تفکراته... این تفکرات خیلی برای من دست و پاگیر شده! باهاش خیلی مشکل دارم...خیلی خیلی زیاد!!!
بعضی وقتها توی تختم دراز میکشم و افکارم بهم هجوم میارن...بیشترشون چیه؟؟؟ تفکرات پوچ و خالی که خودم حالم ازشون بهم میخوره...البته اونا که بی گناهن...حالم از خودم بهم میخوره که به چه چیزهایی دارم فکر میکنم!!!
بیشتر شدم شبیه یه آدم با یک بلندگو که دایما داره یک سری شعارهایی که حفط کرده رو داد میزنه! داد هم نه،شاید جیغ میزنه!!!
داد میزنه که ما*** باید کودکانمون رو همونطور که هستند بپذیریم***ولی خودش هنوز حتی با ظاهر بچه اش مشکل داره...خدایا منو ببخش!!! به پای حماقتم بگذار نه ناسپاسی ام...
داد میزنه که ***مادری باشیم مقتدر و مهربان***ولی خودش وقتی که عصبانی میشه دقیقا میشه مثل یک اژدها که میخواد کودکش رو بخوره!!!وحشتناکه!!! جای تاسف داره...به خدا داره!!!
خیلی چیزها میگه که حتی بهشون فکر هم نکرده و فقط میگه...
ولی دیگه نمیخوام شعار بدم...حتی دیگه نمیخوام حرف بزنم...میخوام ساکت بشم و فقط و فقط بشنوم و ببینم و یاد بگیرم...
میتونم...حتما میتونم...بخاطر اون فرشته ای که الان خوابه و من رو مجبور کرده که بیدار بمونم و فکر کنم.
بخاطر اونهم که شده میتونم!!!