شبهایی برای نخوابیدن
همیشه شبها خیلی راحت خوابم میبرد.تقریبا سرم بین هوا و بالشت است که میروم آن دنیا...
دقیقا نقطه مقابل من،همسرم است.شبها خیلی به سختی میخوابد و یا نیمه شب یکدفعه ای خواب زده میشود و به قول خودش فکرو خیال میاید توی سرش و نمیتواند بخوابد.
همیشه فکر میکردم که هر کسی که سبک سر تر باشد راحت تر میخوابد.خوب با خودم فکر میکردم کسی که سنگین سر باشد حتما کلی چیز برای فکر کردن دارد و همین کلی چیزها نمیگذارد که راحت خوابش ببرد!
خلاصه...
الان چند شبی است که نمیتوانم شبها بخوابم...یک حس خوبی دارم که نگو...حس انسانی که خیلی آدم حسابی است و کلی چیز برای فکر کردن دارد و نمیتواند بخوابد...حس یک فرد سنگین سر!!!
کم کم دارم فکر میکنم که من هم برای خودم کسی بودم و خبر نداشتم :)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی