یک و یک و یک...دو و دو و دو ....مسابقه محله
امروز صبح داشتم کارهایم را میکردم که یکدفعه چشمم به تلویزیون افتاد.دیدم دارد مسابقه محله راپخش میکند. یهویی یاد یک خاطره از دوران شیرین طفولیتم افتادم.
یادم امد دبستان بودم که شایعه شده بود که این جمعه قرار است مسابقه محله بیاید محله ما...من هم صبح جمعه کله سحر رفتم دنبال پسرخاله عزیزم( که الان در ان سر دنیا برای خودش کسی شده است) که با هم برویم و در مسابقه محله شرکت کنیم. هر دو خوشحال منتظر بودیم که آقای مسابقه محله برسد و ما شیرین کاری های خود را انجام دهیم.
همه اینها به کنار...این قسمت شیرین کاریهایمان خیلی جالب بود.
شیرین کاری من، قرار بود با یه بادکنک و یه لیوان طبل بسازم . اما پسرخاله، قرار بود کفتر ظاهر کند(!)
کف دستش را خیس کند و بشود کفتر :) خدایی خنده دار بود ولی!
یعنی اینجور بچه های مخ تعطیلی بودیم ما!
من در سن دبستان به چه چیری فکر میکردم و الان اتوسا در سن 3سال و اندی ماهگی به چه چیرهایی می اندیشد.
حالا از همه اینها هم که بگذریم نکته قابل عرض این داستان فقط شکر باری تعالی بود....اینکه چقدر به من عنایت داشته و چقدر به اتوسا رحم کرده که دخترک از نظر مخ تعطیلی به مادرش نرفته!
خدایا رحمتت را شکر...