سخنوری های دخترم
رفتیم تهران خانه دایی جانمان.نزدیک ظهر است و اتوسا شربت آلبالو میخواهد.ما میگویین"نه وقت غذاست" زنداییمان میگوید"بده به بچه ...بده بخوره" آتوسا هم سریع میگوید"آره بده بخورم :) از تهران برگشتیم و آتوسا به دیدن خانواده پدریش رفته . منم در خانه مشغول کار!!! وقتی برگشته ازش میپرسم:خوب دخترم بازی کردی؟؟؟ میگوید:نه!!! میپرسم:چرا عزیز مادر؟ میگوید: اخه حوصله نداشتم مثل همیشه دخترم مادرکولوغ شده و ما بچه...موس کنار تلویزیون را در دست گرفته و مثلا دارد برای ما کارتون میگذارد که ما شاد شویم.کارتونی میگذارد و میپرسد:عزیزم این کوبه؟ ما میگوییم"بله" بعد خودش میگوید"این کوب نیست" دوباره موس را تکانی میدهد یعنی کارتو...