آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 24 روز سن داره

مادرانگی های من

سخنوری های دخترم

1391/5/8 23:35
نویسنده : فروغ
306 بازدید
اشتراک گذاری

رفتیم تهران خانه دایی جانمان.نزدیک ظهر است و اتوسا شربت آلبالو میخواهد.ما میگویین"نه وقت غذاست"

زنداییمان میگوید"بده به بچه ...بده بخوره"

آتوسا هم سریع میگوید"آره بده بخورم :)

 

از تهران برگشتیم و آتوسا به دیدن خانواده پدریش رفته . منم در خانه مشغول کار!!! وقتی برگشته ازش میپرسم:خوب دخترم بازی کردی؟؟؟

میگوید:نه!!!

میپرسم:چرا عزیز مادر؟

میگوید: اخه حوصله نداشتم تعجب

 

مثل همیشه دخترم مادرکولوغ شده و ما بچه...موس کنار تلویزیون را در دست گرفته و مثلا دارد برای ما کارتون میگذارد که ما شاد شویم.کارتونی میگذارد و میپرسد:عزیزم این کوبه؟

ما میگوییم"بله"

بعد خودش میگوید"این کوب نیست"

دوباره موس را تکانی میدهد یعنی کارتون دیگری گذاشته.میپرسد"این کوبه؟" ما میگوییم" نه این خوب نیست"

میگوی"این کوبه..دیشب کونه مامانی دیدی( و این دیدی را طوری ادا میکند که ما میمیریم)

در نتیجه ما میگوییم"بله خوبه" و بعد میگوید" نه اینو دوستنداری این کوب نیست"

و این حکایت یک ربعی طول میکشد و ما با خود می اندیشیم که چه زیبا اسکول شدیم :)

 

ظهر جمعه است و ما شب قبل تا دیر وقت با همسر عزیزمان فیلم دیده ایم و صبح تا دیروقت خواب بوده ایم در نتیجه ناهاری هم درکار نیست.به احمد میگویم" ناهار سوسیس و تخم مرغ میخوری؟" میگوید"نه من ناهار سوسیس نمیخورم"

میگویم "پس ناهار چی بخوریم؟"

آتوسا میگوید"تخم مرغ "

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله سنا
30 تیر 91 15:21
سلامـ....زیبا بود....اگر سوالی داشتین می تونید از من بپرسید