دخترهای من
میگویند:" خدا کسانی را که خیلی دوستدارد، به آنها دختر میدهد و کسانی را که خیلی خیلی دوستدارد به آنها دو دختر میدهد" این از احادیث خودمان است.
و این چنین بود که ما فهمیدیم که خداوند ما را خیلی خیلی دوستدارد.هر چند که بعد از آمدن آتوسا، اولین شکوفه بهاری زندگیمان به علاقه خداوند به خودمان ایمان اورده بودیم ولی حالا با امدن دختر دوم، به یقین رسیده ایم.
حالا دیگر میدانیم که آن موجود چند گرمی داخل شکممان،چیزی است از جنس اتوسا. حالا دیگر سخت منتظر باز شدن غنچه دیگر زندگیمان هستیم.غنچه ای که همین حالاکه ما داریم تایپ میکنیم به شدت لگد میزند.شایذ میدانذ که ما داریم از او میگوییم :)
حتی تصورش هم نیشمان را تا بناگوشمان باز میکند.تصور روزهایی که دخترانمان با هم میخندند...روزهایی که هردو لباسهای پف پفی میپوشند و برای خودشان غرق شادی و بازی میشوند...روزهایی نه چندان دور که وقتی صحبت میکنند در اتاقشان را میبندند تا ما نشنویم حرفهای خصوصی اشان...
خدایا.نمیدانم که بخاطر دعاهای آتوسا بود که دوشیزه ای دیگر به ما عطا کردی یا نه؟ نمیدانم....واقعا این چیزها در مغز کوچک من نمیگنجد ...فقط میتوانم بگویم حدایا حکمتت را شکر!
پی نوشت: اینکه گفتیم بخاظر دعاهای آتوسا بخاطر حرف خودش بود
آتوسا :" مادر میدونی چرا بچه توی دلت خواهر شده؟"
من در حال رانندگی:" نه مادر...این چیزها رو فقط خدا میدونه"
آتوسا:" آخه من دعا کردم...من بخدا گفتم لظفا خواهر باشه"