دنیای شیرین آتوسا
چند روز پیش دختر همسایمون که ٣ سال و نیمشه اومده بود خونه ما.من هم برای آتوسا و هانا غذا آوردم که بخورند.وقتی غذا رو گذاشتم جلوشون هانا گفت:"اه من اینو دوستندارم!"
منم شروع کردم براش به حرف زدن که،عزیز من باید همه غذاها رو بخوریم وگرنه خدا ناراحت میشه و از این دست نصیحتهای مادرانه. آتوسا هم درحالی که داشت غذاشو میخورد ظاهرا توجهی به ما نداشت.
واما امروز... آتوسا مخفیگاه خوراکی های مارو که توی خونه ملقب به خوشمزگی ها هستند رو پیدا کرد و در حالی که مشتتش رو پر از تخمه کرده بود جلوی من ظاهر شد.
منم خیلی جدی بهش گفتم که اتوسا این تخمه هارو ببر بذار سرجاش..نخورشون.
آتوسا هم خیلی خونسرد جواب داد که :" مادر باید بخورمشون"
من گفتم :"چرا باید بخوریشون؟"
"آخه اگه نکولَمِشون کُدا نانحَت میشه میگه چیلا نکوردی آتوسا؟؟؟ به به بکورشون!!!!"
و من در آن لحظه فقط به این فکر کردم که از ماست که بر ماست!!!