مادری بلاتکیف
هر روز از صبح تا شب با کودک دو سال و چهارماهه سروکله زدن کار سختی است ولی سخت ترین قسمت کار،قسمت انتهایی و پایانی کار یعنی خواباندن این نو گل باغ زندگی است.
خوب!خواباندن این زیباروی ما کاری بس طاقت فرسا است.اول که باید هی هشدار بدهی که آی دخترک به خط پایان نزدیک میشویم و تا یک ساعت دیگر میخوابیم.در ابتدا آنقدر منطقی است که خودت هم شک خواهی کرد که او هرگز زیر حرفش نخواهد زد.
ساعت خواب نزدیک است و وقت مسواک و دستشویی و قصه است. آنقدر خسته ای که فقط میخواهی این ساعت تمام شود و کودک را در حالی که خواب است تماشا کنی پس حوصله سرو کله زدن نداری و از خیر مسواک و دستشویی میگذری چون میدانی که آنها به تنهایی برای خود حکایتی بس دردناک است.
میروی و کتاب میخوانی و حرف میزنی و میزنی و کف میکنی و میبینی که کودکت چه زیبا بیدار نشسته. در دلت غوغای است.به خودت هی هشدار میدهی که آی فلانی آرام باش...نفس عمیق بکش که چیزی به رستگاری نمانده.
بعد از قصه میایی بیرون که مثلا پشت در اتاق بنشینی و کتاب بخوانی تا دخترک بخوابد. هر 1 ثانیه میگوید :"مادر بیا بوست نکردم"
در دلت به خودت فحش میدهی و میروی برای بوس.میبوسی اش و میبوستت و میایی.
این حکایت 30 دقیقه طول میکشد تا بالاخره در حالی که دقیقا شبیه دینامیت در حال انفجاری دختر فرشته خویت میخوابد.
درست شبیه دردزایمان است که وقتی کودک به دنیا می اید همه چیز تمام میشود و انگار از اول همه اش دروغ بوده و تو دردی نداشته ای!
وقتی میروی تا از خواب بودنش مطمین شوی،وقتی به چهره اش می نگری دلت برای همه بهانه هایش تنگ میشود.میخواهی بیدارش کنی و فریاد بزنی نخواب دخترم...نخواب...که مرا لحظه ای تحمل دوری تو نیست!!!