مکالمات کودکانه (2)
آتوسا رو به هانا :" هانا جان از اینا داری؟"
هانا :" نه من ندارم :("
آتوسا:" چرا داری...من برات خریدم!!! کوچولو بودی گریه میکردی بعدش من برات جایزه خریدم..یادت بود؟؟؟"
هانا در فکر فرو میرود..مطمینا چیزی به یاد نمی آورد ولی آنقدر لحن دخترک ما قاطع است که هانا میگوید:" اره اتوسا جون یادمه دستت دردنکنه "
و من غرق اینهمه زیبایی گفتگوی این دو فرشته با خود فکر میکنم که خدایا من چقدر این دخترک را دوستدارم...چقدر؟
یاد حرف پدر مهربانتر از جانم افتادم که همیشه به ما میگفت:" خوب است که دیگران شما را از چشم من نمیبینند وگرنه به یقین شما را خواهند دزدید"
و من ایمان آوردم به این حرف زیبای پدر خوبم...خوب است که هیچکس دخترک مرا از چشم من نمیبیند...هیچکس.
دخترکمان میدود..ما میخندیم.میپرد ما غش میکنیم. حرف می زند ما اصلا زنده نیستیم و وقتی میخوابد ما با هر بار نگاه کردن به اینهمه زیبایی غرق اشک میشویم.خدایا چرا ما را این همه بی جنبه آفریده ای؟