آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

مادرانگی های من

من اینجا بس دلم تنگ است

1391/10/16 14:28
نویسنده : فروغ
410 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ظهر رفتیم که دخترک را همانند همیشه بخوابانیم...دراز کشیدیم و شروع کردیم به فکر کردن.یاد پدرمان افتادیم و سخت دلتنگش شدیم.

دلمان تنگ شده برای آن دستهایش که درست شبیه دستان خودمان است...استخوانی با رگهای برجسته!

دلمان تنگ شد برای آن اتاقک مخصوصش که همیشه بوی سیگار میدهد...برای آن فلاکس چایی و آن زیرسیگاری با کلاسش که خاله مهنوش برایش سوغاتی از انگستان اورده...

دلمان تنگ شد برای آن قفسه های کتاب که همیشه بویش را میدهند...

شروع کردیم به گریه...بغض چنان گلویمان را گرفته بود که نفس هم نمیتوانستیم بکشیم... از ترس اینکه دخترک اشکهای ما را نبیند سرمان را در بالشت فرو کرده بودیم...

به شدت داشتیم اشک میریختیم که اتوسا گفت:" مادر؟"

ما هم با صدایی که در نمی آمد و شبیه صدای بزغاله بود گفتیم :"جان مادر"

"مادر خیلی دوستت دارم"

ما که در هجوم بی رحمانه احساسات غرق شده بودیم دیگر نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و با شدت هر چه تمام تر اشک ریختیم.

دلمان خیلی برای پدرمان تنگ شده بود.

برای روزهایی که به تهران میرویم و پدر مارا صدا میزند و میگوید:"فروغی"

"بله بابا"

قربون صدات بشم"

دلمان تنگ شده که هی بگوییم " بابا صدای تلویزیون کم کن"

دلمان تنگ شد که برویم در اتاقش و با صدای بلند بشنویم:"وارتان...بهار خنده زد و ارغوان شکفت..."

دلمان برای همه روزهای کودکیمان که هر روز با پدر به دفتر کارش میرفتیم تنگ شد.

تنگ شده برای اینکه پدرمان بگویید:"فروغ چقدر خوبه که تو اینقدر حرف میزنی و ساکت نیستی"

دلمان خیلی تنگ است.

دلمان برای کتابهایت...برای بسته سیگارت که همیشه ما را نگران میکند، برای عینکت که همیشه یادت میرود بزنی و ما همیشه تذکر میدهیم و هرگز یادمان نمیرود..دلمان بسی تنگ است پدر!!!

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد اهنگ است!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان ساجده
16 دی 91 14:58
سلام عزیزم متین تو مسابقه سوگواره محرم آتلیه سها شرکت کرده اگه لطف کنید بیاد تو وبلاگش به آدرسی که هست برید و بهش رای بدید ممنون میشم در ضمن اگر به کوچولوی دیگه ای رای داده باشید مشکلی نداره میتونید بازم رای بدید
زینب
17 دی 91 7:28
عزیزم اینقدر دلتنگ نبینمت. من هم دلم گرفت


خیلی دلم تنگه دوتم...خیلی زیاد!
ساجده
17 دی 91 12:43
دلم تنگ شد فروغ برای مهربانی پدرم که فلج شده در بستر افتاده اما وقتی فهمید من باردارم تمام قوایش را جمع کرد تا موقع عوض کردن پوشکش یک وقت به من و بچه ی توی شکمم آسیبی نرسد ....


خدایا واقعا همه پدر و مادرها رو خودت حفظشون کن و نذار که توی بستر بیماری باشند!!
آنا
18 دی 91 8:24
عزيزم فروغ جانم . چه خوبه كه گاه گاهي ميبينيش و صدايش راميشنوي . من كه از يك سالگيم از دستش دادم و با خاطراتي كه ديگران برايم ميگويند زندگي ميكنم . خداحفظش كنه براتون


عزیزم خیلی سخته... خدا مادرت رو برات نگه داره دوست خوبم
مامان سارا...(دردونه جون)
19 دی 91 15:38
انشالله دیدارهاتون زود زود زودتازه بشه و سایه ی پرمهرشون همیشه بالا سرتون باشه


مرسی ***
الهه مامان یسنا
20 دی 91 1:33
ای خدا فروغ جان... اشکم دراومد دلم برای بابام و دستای تنگ شد... خیلی غریبی سخته خیلی...
شقايق
20 دی 91 16:40
مرسي به اين احساس زيبا