من اینجا بس دلم تنگ است
امروز ظهر رفتیم که دخترک را همانند همیشه بخوابانیم...دراز کشیدیم و شروع کردیم به فکر کردن.یاد پدرمان افتادیم و سخت دلتنگش شدیم.
دلمان تنگ شده برای آن دستهایش که درست شبیه دستان خودمان است...استخوانی با رگهای برجسته!
دلمان تنگ شد برای آن اتاقک مخصوصش که همیشه بوی سیگار میدهد...برای آن فلاکس چایی و آن زیرسیگاری با کلاسش که خاله مهنوش برایش سوغاتی از انگستان اورده...
دلمان تنگ شد برای آن قفسه های کتاب که همیشه بویش را میدهند...
شروع کردیم به گریه...بغض چنان گلویمان را گرفته بود که نفس هم نمیتوانستیم بکشیم... از ترس اینکه دخترک اشکهای ما را نبیند سرمان را در بالشت فرو کرده بودیم...
به شدت داشتیم اشک میریختیم که اتوسا گفت:" مادر؟"
ما هم با صدایی که در نمی آمد و شبیه صدای بزغاله بود گفتیم :"جان مادر"
"مادر خیلی دوستت دارم"
ما که در هجوم بی رحمانه احساسات غرق شده بودیم دیگر نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و با شدت هر چه تمام تر اشک ریختیم.
دلمان خیلی برای پدرمان تنگ شده بود.
برای روزهایی که به تهران میرویم و پدر مارا صدا میزند و میگوید:"فروغی"
"بله بابا"
قربون صدات بشم"
دلمان تنگ شده که هی بگوییم " بابا صدای تلویزیون کم کن"
دلمان تنگ شد که برویم در اتاقش و با صدای بلند بشنویم:"وارتان...بهار خنده زد و ارغوان شکفت..."
دلمان برای همه روزهای کودکیمان که هر روز با پدر به دفتر کارش میرفتیم تنگ شد.
تنگ شده برای اینکه پدرمان بگویید:"فروغ چقدر خوبه که تو اینقدر حرف میزنی و ساکت نیستی"
دلمان خیلی تنگ است.
دلمان برای کتابهایت...برای بسته سیگارت که همیشه ما را نگران میکند، برای عینکت که همیشه یادت میرود بزنی و ما همیشه تذکر میدهیم و هرگز یادمان نمیرود..دلمان بسی تنگ است پدر!!!
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد اهنگ است!!!