این منم زنی تنها
خسته ام...نمیدونم چرا ولی خسته ام.
بی حوصله شدم..حوصله هیچ کاری رو ندارم...نه کتاب خوندن، نه فیلم دیدن و نه حتی بازی با دخترک!
همه برنامه هام بهم ریخته...عصبی شدم...دلم میخواد دایما سر همه داد بزنم مخصوصا اتوسا که این روزها خیای روی اعصابمه!
چند روز پیش تولدم بود ولی اصلا حس خاصی نداشتم..برای اولین بار توی همه سالها اصلا خوشحال نبودم. نمیدونم چرا...
ولی باید حالم خوب بشه..نه به خاطر کسی فقط به خاطر خودم. خودم رو خوب میکنم میدونم!
این حس لعنتی رو از خودم دورش میکنم و میاندازمش توی نا کجا اباد!
خدایا از تو هم دور شدم...شایدم دور بودم و دورتر شدم!!!
خدایا الان که دارم مینویسم صدای قشنگ آتوسا توی خونه پیچیده که داره برای اسباب بازیهاش داد میزنه:"صبح بخیییییییییییییییر"
خوب همین صدا برای من کافی که بفهمم زندگی چقدر با من مهربونه و این خودمم که همیشه سختش میکنم.
خدایا کمک کن که مثل همیشه بهت نیاز دارم!