آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مادرانگی های من

هزار راه نرفته

1391/11/17 1:22
نویسنده : فروغ
253 بازدید
اشتراک گذاری

یه موقع هایی هست که زندگی روی خوشش رو بهت نشون میده.همه چیز ارومه و تو توی دلت داره قند اب میشه از اینهمه خوشی و به خودت افتخار میکنی بخاطر فرزندی که پرورش دادی.

ولی بعضی وقتها این گوی زندگی میچرخه و میره روی نقطه بحرانی.حالا همه چیز اروم نیست و دیگه نمیتونی برای خودت شعر" همه چی ارومه    من چقدر خوشبختم" رو بخونی...

اون فرزندی که بخاطر پرورشش به خودت افتخار میکردی حالا تو رو به چالش کشیده و تو میری دنبال راه حل...

فکر میکنی...فکر میکنی و باز هم فکر میکنی.وقتی میبینی از اون مغر نخودی خودت چیزی در نمیاد میری و سراغی از کتابهایی که توی قفسه دارند خاک میخورند میگیری.میگردی توی صفحات.یه چیزایی دست و پا شکسته گیرت میاد ولی کافی نیست و کار تو رو راه نمی انداره...

بعدش دست به دامن دوستایی میشی که میدونی از تو بیشتر میدونند و باهوشون حرف میزنی.خوب از اونها هم یه چیزهایی یاد میگیری ولی هیچ بچه ای شبیه دیگری نیست و فقط خودت میدونی که مشکلت چیه.میترسی حرفی بزنی که بشه یه برچسب روی دخترک ماه پیشونیت که برایت خیلی عزیزه...میترسی !!!پس ساکت میشی!

خلاصه به همه جا و همه چیز چنگ میزنی تا شاید گره از مشکلت باز بشه.

خسته میشی...کم میاری...گریه ات میگیره...غصه میخوری.

میفهمی بزرگ کردن بچه خیلی سخت تر از اونی هستش که فکرش رو میکردی.خیلی!!!

ولی بعدش در نهایت به خودت میگی" این اول راهه فروغ..خسته نشو ...کم نیار...هر مشکلی راه حلی داره...شاید هنوز راههایی هست که تو امتحان نکردی...پس پاشو!!!"

جسم خسته ات رو بلند میکنی و به چشم های معصموم دخترک خیره میشی. میدونی که اون هیچ کاری رو از روی بد جنسی انجام نمیده...اون فقط یه بچه است....

باز با خودت فکر میکنی که این منم که دارم با دید بد به این نهال کوچک نگاه میکنم.

اینجاست که مطمینی یه جای کار داره میلنگه و اون تویی...

و در آخر یادت میاد روزی که به خودت قول داده بودی که فقط و فقط شاکر باشی برای بودنش...برای همه خندیدن هاش و برای همه اذیتهایی که داره...

خدایا ببخش اگه خسته میشم و حرفی میزنم که نباید بزنم...خدایا تو به دل نگیر...میدونی که این فرشته برای من عزیزترینه..برای من بهترینه...خدایا شکرت که منو لایق دونستی ...شکرت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زینب
17 بهمن 91 15:18
عزیزم همه ما عیبهای کوچک و بزرگ زیادی داریم. دیروز داشتم راجع به تو و دخترک نازنینت فکر می کردم به این نتیجه رسیدم خیلی داریم مساله رو بزرگ می کنیم با خواهرم که صحبت کردم برام یقین شد که چیز پیچیده ای نیست عیب از ماست که حالمون بد میشه چرا فکر می کنیم همه چی باید خوب و آروم باشه همین که زنده هست و هست خوبه عالیه بقیه اش تمرین زندگی ماست. دیروز وقتی اتوسا موقع رفتن گریه می کرد خاله نرین دیگه دعوا نمی کنم دلم آتیش گرفت اونها طفل معصومها فقط نمی تونن حسهاشون رو مدیریت کنن و بس مگه ما همیشه می تونیم احساس هایمان را مدیریت کنیم ؟معلومه نه. دوستش داشته باش و میدونم که اینطوره و بهش میگی اون نمی دونه چکار باید بکنه و تو ناراحتی تو بیشتر گیج میشه و بس ... آروم باش و وقتی که بهم میریزه حواسش رو پرت کن یا از موقعیت دورش کن یا اصلا بهتره برنامه های دیگه بریزیم برای این سوگولی

باهات به شدت موافقم...منم خیلی فکر کردم فقط باید تشویقشون کنیم..همین
azi
17 بهمن 91 18:33
دوست جونا چقدر خوبه که گاهی حسامون مشترکه این نشون میده همه جیز حالت طبیعی داره.


اره عزیزم دقیقا...
شیما مامان درینا
21 بهمن 91 12:02
دختر من هنوز یک سال و نیمه نشده اما در همین سنم وقتی یه رفتارایی میکنه که نمیشه کنترلش کرد وحشت وجودمو میگیره . هر بار به این نتیجه میرسم که لبخند ، آرامش ، محبت و در نهایت تشویق در زمان انجام دادن کار خوب خیلی موثره . البته با اجازه از محضر بزرگان خواستم منم درد و دل کرده باشم .


اره دوست عزیز..محبت کلید همه درهاست فقط کاشکی که یادمون نره!
مامان سارا...(دردونه جون)
23 بهمن 91 17:20
سلام عزیزم
الان داشتم ایمیل هام رو چک می کردم دو ایمل از شما داشتم که عجیب بود و بازش نکردم خواستم مطمین شم شما فرستادید؟؟



سلام عزیزم...نه من خیلی وقته برات ایمیل نزدم دوستم!!!
زهرا مامان سبا
26 بهمن 91 12:31
خوب باشی فروغ جون! این روزها میگذره و چقدر بعدها یاد حرص خوردن هامون می افتیم و میخندیم!


اره زهرا جون...فقط خداکنه که بخندیم!!!