هزار راه نرفته
یه موقع هایی هست که زندگی روی خوشش رو بهت نشون میده.همه چیز ارومه و تو توی دلت داره قند اب میشه از اینهمه خوشی و به خودت افتخار میکنی بخاطر فرزندی که پرورش دادی.
ولی بعضی وقتها این گوی زندگی میچرخه و میره روی نقطه بحرانی.حالا همه چیز اروم نیست و دیگه نمیتونی برای خودت شعر" همه چی ارومه من چقدر خوشبختم" رو بخونی...
اون فرزندی که بخاطر پرورشش به خودت افتخار میکردی حالا تو رو به چالش کشیده و تو میری دنبال راه حل...
فکر میکنی...فکر میکنی و باز هم فکر میکنی.وقتی میبینی از اون مغر نخودی خودت چیزی در نمیاد میری و سراغی از کتابهایی که توی قفسه دارند خاک میخورند میگیری.میگردی توی صفحات.یه چیزایی دست و پا شکسته گیرت میاد ولی کافی نیست و کار تو رو راه نمی انداره...
بعدش دست به دامن دوستایی میشی که میدونی از تو بیشتر میدونند و باهوشون حرف میزنی.خوب از اونها هم یه چیزهایی یاد میگیری ولی هیچ بچه ای شبیه دیگری نیست و فقط خودت میدونی که مشکلت چیه.میترسی حرفی بزنی که بشه یه برچسب روی دخترک ماه پیشونیت که برایت خیلی عزیزه...میترسی !!!پس ساکت میشی!
خلاصه به همه جا و همه چیز چنگ میزنی تا شاید گره از مشکلت باز بشه.
خسته میشی...کم میاری...گریه ات میگیره...غصه میخوری.
میفهمی بزرگ کردن بچه خیلی سخت تر از اونی هستش که فکرش رو میکردی.خیلی!!!
ولی بعدش در نهایت به خودت میگی" این اول راهه فروغ..خسته نشو ...کم نیار...هر مشکلی راه حلی داره...شاید هنوز راههایی هست که تو امتحان نکردی...پس پاشو!!!"
جسم خسته ات رو بلند میکنی و به چشم های معصموم دخترک خیره میشی. میدونی که اون هیچ کاری رو از روی بد جنسی انجام نمیده...اون فقط یه بچه است....
باز با خودت فکر میکنی که این منم که دارم با دید بد به این نهال کوچک نگاه میکنم.
اینجاست که مطمینی یه جای کار داره میلنگه و اون تویی...
و در آخر یادت میاد روزی که به خودت قول داده بودی که فقط و فقط شاکر باشی برای بودنش...برای همه خندیدن هاش و برای همه اذیتهایی که داره...
خدایا ببخش اگه خسته میشم و حرفی میزنم که نباید بزنم...خدایا تو به دل نگیر...میدونی که این فرشته برای من عزیزترینه..برای من بهترینه...خدایا شکرت که منو لایق دونستی ...شکرت.