کابوسی به نام عذاب وجدان
بعضی احسسات رو آدم به واسطه احساسات دیگری حس میکنه،مثل همین عذاب وجدان که من بواسطه مادر شدنم احساسش کردم.
دقیقا از همون روزهای اولی که دخترم به دنیا اومد این حس عجیب هم در من متولد شد.خیلی دوستش ندارم...کاشکی که زودتر از وجود من رخت ببنده و بره...
هر شب وقتی میخوام بخوابم کلی به روزی که با آتوسا با هم سپری کردیم فکر میکنم و بعد میبینم دارم پر میشم از ناراحتی..ناراحتیه عجیبی که با عذاب وجدان زیاد واقعا اذیتم میکنه.
ذهنم میشه پر از سوال...یعنی من مادر خوبیم؟یعنی واقعا تونستم برای دخترم کافی باشم؟ چه نوع مادری هستم بد یا خوب؟ و ته دلم همیشه یه جواب هست...فروغ تو مادر خوبی نیستی!!!
اینها خیلی ناراحتم میکنه...چرا من به مادرانگی خودم ایمان ندارم...همه به من می گن که خوبم ولی این برام کافی نیست خودم نمیتونم خودم رو قبول کنم..اخه چرا؟؟؟سوالی که براش هیچوقت جوابی نداشتم و ندارم.
دایما در این گیرودارم که خودم رو با مادرهای دیگه مقایسه کنم تا شاید بالاخره بفهمم که چه نوع مادری هستم...
کاشکی یه روزی...یه جایی...یه کسی میومد و محکم منو تکون میداد و میگفت که من چه نوع مادریم خوب؟؟؟نه....بد؟؟؟
دختر عزیزم..بهترینم...آتوسای من...میدونم روزی که این متن رو بخونی برای خودت خانومی هستی ولی فقط بدون که من خیلی خیلی تلاش کردم تا برات مادر خوبی باشم حتی اگر بد بودم.