آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مادرانگی های من

خانه کوچک ما

1392/4/14 16:04
نویسنده : فروغ
361 بازدید
اشتراک گذاری

امروز احمد برایم چند جعبه آورد.کم کم زمانش دارد میرسد که بارو بندیلم را جمع کنم و از این خانه بروم.هر چند که هنوز مانده تا روز موعود ولی خوب من را که میشناسید کمی عجول هستم و از اینکه در دقیقه 90 کارهایم را بکنم بیزارم.

اولین جعبه ای که جمع شد اسباب بازیهای دخترکم بود.حالا دارم کریستالها را در جعبه میچپانم. عجب حس متفاوتی است!!! یک لحظه بغض گلویم را میگیرد. .صبر میکنم و به خانه ای که سالها تویش بوده ام با دقت نگاه میکنم.همه جایش پر است از من!!!

روزی که به این خانه آمدیم را یادمان است.هنوز خانه خالی بود و با احمد آمده بودیم که خانه را تمیز کنیم. یادم است روی اپن نشسته بودم و داشتم شیرینی که مادرشوهرم آورده بود را میخوردم.یادش بخیر...

وقتی آمدم بچه بودم...خام....نپخته...

حالا که میخواهم بروم همه چیز چقدر عوض شده...دونفری آمدیم ولی سه نفری داریم میرویم...در این خانه بود که خدا بزرگترین هدیه را به من داد، همین جا بود که مادر بودن را نفس کشیدم. اولین اثر انگشتهای کثیف آتوسا(همانی که هیچوقت دلم نیامد تمیزش کنم) روی دیوار همین خانه است.در همین خانه کوچک بود که برای اولین بار هر سه مان خندیدیم...اینجا بود که شبها اتوسا دستهایش را دور گردن من و پدرش میانداخت و میخوابید...در همین خانه معمولی بود که یاد گرفتیم خانواده یعنی چه... اینجا بود که من رشد کردم و از غالب آن فروغ قدیمی در آمدم.

آه...آه... چه روزگاری است.انگار دارم به تبعید میرم.

خانه جدید،همسایه های جدید،منطقه ای بهتر،نزدیک یکی از بهترین پارکهای مشهد، شیک تر و مدرون تر... ولی من همین خانه مستاجری را خیلی دوست ترش دارم.

من به این خانه مدیونم. دلم میخواهد بغلش کنم و ببوسمش و بگویم"ممنونم بخاطر همه روزهای خوب و بدی که در تو داشتم"

ای کاش میتوانستم تو را در جیبم کنم و با خودم ببرم...ای کاش میتوانستم...

 ولی من هیچ چیز را در این خانه نخواهم گذاشت...همه چیز را با خودم  خواهم برد...حتی اثر انگشتهای کثیف آتوسا را!!!

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محمدرضا
14 تیر 92 16:12
خونه جدید مبارک سلام دوست عزیز پسرم تو2تا مسابقه شرکت کرده اگه دوس داشتین به وبلاگش بیایین وبهش رای بدین مرسییییییییییی
مارال
15 تیر 92 10:49
بسیار بسیار خوشحالم که به زودی به خانه جدید میروید و امیدوارم خاطراتی صد چندان خوشتر را در خانه جدیتان تجربه کنید ...


مرسیییییییی...منم امیدورام برای جفتمون
ویدا
17 تیر 92 0:33
چه دلبستگیِ زیبایی و چه جداییِ اندوهناکی!
زینب
23 تیر 92 22:35
چقدر قشنگ حست را نوشته بودی عزیزم... عاشق این جمله آخری شدم.. حتی اثر انگشتهای کثیف آتوسا را... دوستون دارم خونه نو مبارک باشه


مرسی دوستم خوبم همیشه لطف داری به من نازنینم
مامان نیروانا
6 مرداد 92 14:33
ای کاش آدمی وطنش را میشد با خود ببرد چون بنفشه هااااااا
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست... (با طنین صدا و ساز زنده یاد فرهاد بخونش، با همین حس نوشتمش)
منم از خونه ای با این همه حس قشنگ که تو نوشتیش دل کندم و رفتم ولی غمش رو نمیخورم چون چشم به امروز و فرداهای نیروانا دارم با دلخوشیهای چهارگوشی که از گوشه گوشه ی خونه ی پرخاطره مون دارم. هر کجا که باشی آسمان از آن توست فروغ جان. دل خوش دار


مرسی دوست نازنینم...ممنون که به ما سر میزنی