آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

نه ماه انتظار

1392/11/8 21:18
نویسنده : فروغ
350 بازدید
اشتراک گذاری

یادم است وقتی اتوسا را باردار بودم کتابی داشتم تحت عنوان "حامگلی هفته به هفته"...

دایما منتظر شروع هفته جدید بودم تا بروم و کتاب را بخوانم تا ببینم در این هفته جدید،جنین چه رشدی کرده و حالا چقدر شده و من باید چه بکنم و چه نکنم...

روزهایی بود برای خودش...یادشان بخیر...

خوب این بارداری هم مثتثنی نبود...همان روزی که فهمیدم خدا دوباره مرا لایق مادری دانسته رفتم و آن کتاب را از کمد در آوردم و گذاشتم دم دست تا این بار هم مراحل رشد جنینم را پیگیری کنم...

ولی این بار چقدر متفاوت است... این بار دیگر فرصتی برای شمردن روزها نیست...روزها مثل برق و باد میگذرند و من فقط وقت میکنم هر چند هفته نگاهی به کتاب بی اندازم...

وجود یه دختر بچه سه  سال و نه ماهه همه چیز را دگرگون کرده...حالا دیگر مجالی برای انتظار نیست...حال روزها میدوند و تو اگر خیلی مرد باشی میتوانی پا به پایشان بدوی وگرنه قطعا جا خواهی ماند...

ولی این گذشتن روزها چیزی ار شیرینی بی حد این دوران کم نمیکند....وجود همان فرشته سه سال و اندی ماهه چنان این روزها را جذاب میکند که دلت میخواد با دوربین تک تک ثانبه ها را عکس بگیری تا به یادگار برات بماند.

حالا دیگر سه نفری باید منتظر باشید...و این نفر سوم است که خودش کلی به شیرینی این دوران افزوده...دقیقا مثل شیرینی چایی شیرین...چنان بهت میچسبد که قلپ آخرش را با تمام وجود سر میکشی تا کل روز را با همان سپری کنی...

اخ چه روزگاری است...حالا دیگر در انتظار ندانسته ها نیستی...حالا میدانی که یکی دیگر از همین چایی شیرن ها در راه است و حال میتوانی برای کل روزت دوپینگ کنی.

روذی که با دوتا چایی شیرین شروع میشود...

خدایا ممنونم بایت شکری که آفریدی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

زینب
8 بهمن 92 21:33
فروغ قربونت با این نوشته های چای شیرینی ات... خداییش حال می کنم می خونم. خیلی دوستون دارم قربون تو دوست گلم....ذلم برات تنگه...
زهرا و زکریا
8 بهمن 92 21:56
سلاااااااااااااااااااام الهی که کوچولویی که توی راه دارین به سلامتی بیاد و خدا هردوتا گل نازنیتون رو واستون حفظ کنه منم خیلی دلم می خواد یه نی نی دیگه بیارم منم خیلی فکر کردم...ولی بالاخره دل به دریا زدم