خبر خوش
دیروز به آتوسا خبر باردار بودنم را دادیم...
به او گفتیم که قرار است در فصل تابستان کودکی جدید به خانواده ما اضافه شود.
پرید بغلم و مرا بوسید و محکم بغل کرد. بغض در گلویش را حس کردم و اشکهایی که در چشمانش جمع شد را دیدم. برای عجیب است .... این همه با احساس بودن این دخترک 3 سال و اندی ماهه برایم عجیب است.
حالا از دیروز چندبار از من بخاطر خبر خوبی که به او دادم تشکر کرده.و گفته چقدر از اینکه قرار است خواهر بزرگتر باشد خوشحال است.
به روزهای خوب آینده فکر میکنم...روزهایی که کودکانم کنار هم سالم و شادند و من از دیدنشان به خودم میبالم...
به بزرگتر بودن آتوسا فکر میکنم....اینکه قطعا خواهر بزرگتر دلسوزی خواهر شد.درست مثل خواهر بزرگتر خودم...
به خانواده چهار نفریمان فکر میکنم!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی