این است حکایت بچه داری
بعد از عهدی دخترکمان شب زود خوابیده،زود که یعنی ساعت ١١...ما غرق در شادی بابت این لطف الهی تصمیم میگیریم که با همسرمان فیلمی ببینیم تا شاید خستگی روز از تنمان در بیاید. فیلم را گذاشته و با سرور و شادی محو تماشا میشویم.یک ربعی میگذرد.تصمیم میگیریم که شادی خود را دوچندان کنیم و فالوده هم بخوریم.فالوده را در کاسه ریخته و شلنگ تخته اندازان به سمت تلویزیون میرویم تا به شادی خود ادامه دهیم.هنوز ننشسته ایم که صدای گریه نازگل می آید.مثل شصت تیر به سمت اتاقش میرویم و سعی میکنیم که ساکتش کنیم.یک ربعی طول میکشد تا دوباره خوابش ببرد.بر میگردیم و فالوده عزیزمان را بر میداریم.هنوز روی مبل ننشسته ایم که دوباره صدای گریه اش میاد.فالوده نگون بخت را گذاشته ...