آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

مادرانگی های من

جدایی

1391/7/9 23:18
نویسنده : فروغ
303 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقته که خیلی فکر میکنم.به خودم...به آینده ای که در پیش دارم.میخوام چیکار کنم؟برنامه ام برای فردایی که پیش رو دارم چیه؟

بالاخره یه تصمیم هایی گرفتم.خیلی کوچیکن..خیلییییییییییی ولی خوب به هرحال از هیچی بهتره!

بعد از فکر کردن به خودم یاد آتوسام افتادم.ساعت هایی که من نیستم ومیرم کلاس آتوسا رو چیکارکنم؟ خوب مثل همیشه فقط یک گزینه هست مادرشوهر خوبم.

ولی با خودم داشتم به مهد هم فکر میکردم که شاید مجبور بشم دخترم رو زودتر از اونی که تصمیم داشتم بذارم مهد.دلم یهو پایین ریخت!

به این فکر کردم که ساعاتهایی که من نباشم آتوسا چیکار میکنه؟ چطوری میتونم عزیزترینم رو بسپرم به کسی که اصلا نمیشناسم؟ گریه ام گرفت.نمیتونم.... نمیتونم....

بعدش سریع تصمیمم عوض شد وگفتم فعلا اصلا نمیذارمش مهد.ولی دارم کی رو گول میزنم؟خودم رو؟

دیر یا زود باید این مرحله رو هم پشت سر بذاریم.میدونم!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهه مامان یسنا
10 مهر 91 13:49
من هم مثل شما فکر میکنم. سخته ولی باید این مرحله رو هم پشت سر بذاربم مثل بقیه کارهایی که وقتی میخواستیم انجامش بدیم با ترس بهشون فکر میکردیم ولی حالا چقدر راحت درموردش حرف میزنیم. به ما هم سر بزنید خوشحال میشم


موافقم.باید اینم پشت سر گذاشت.
زینب
11 مهر 91 6:41
تا حالا به ترسش فکر نکرده بودم. فکر می کنم یه چیز رو نباید از نظرمون دور کنیم ... اینکه او قرار نیست تا ابد وابسته ما باشد... یک انسان است هر چند کوچک... خیلی سخته خیلی از خدا می خوام که کمکمون کنه


اره منم میدونم ولی میدونم که اواش خیلی سخته تا به این جدایی عادت کنم