برف
همیشه از بچگی عاشق زمستون بودم...مهم نبود که چقدر هوا سرده...من همه سرماشو به جون میخریدم...وقتی برف می اومد یه حال غریبی داشتم...تا صبح از هیجان خوابم نمیبرد...هزار بار میرفتم پشت پنجره و آسمونو نگاه میکردم تا ببینم هنوز برف داره میاد یا قطع شده!
هنوز هم عاشق زمستونم...هنوزم وقتی برف میاد خوابم نمیبره و تا صبح هزار بار میرم پشت پنجره ولی این روزها فقط برای خودم نیست که برف رو خیلی دوستدارم...بخاطر دخترک بندانگشتی هم هست.
همش دعا میکنم که اینقدر برف بیاد تا با هم بریم و کلی بازی کنیم.برام مهم نیست که هوا خیلی سرده...حتی اگه سرما هم بخوریم بازم مهم نیست.فقط مهم همون لحظه هاییه که با هم هستیم و میخندیم و می لرزیم...
خدایا شکرت به خاطر این برف قشنگ و بیشتر از اون شکرت بخاطر اینکه این حس رو توی من گذاشتی که با همین چیزهای کوچیک اینقدر بزرگ شاد میشم که شب تا صبح خوابم نمیبره...شکرت که مثل بعضی از ادمها روحم اینقدر مرده نیست که وقتی برف میاد نگرانند که مبادا لباسشون گلی بشه!!!
خدایا شکرت که من هنوز توی وجودم یه کودکی هست که بخاطر چیزهای ساده بلند بلند بخنده.شکرت خدا!!!