دردانه من تولدت مبارک
دقیقا سه سال پیش همین لحظه بود که چشم به جهان گشودی و من رو لایق "مادر"بودن کردی... دکتر به پرستار گفت یادداشت کن 12:25 و این ساعت جاودانه ترین و قشنگ ترین برای من شد...لحظه لحظه اش رو یادمه...شب قبل رفتم بیمارستان...وقتی رفتم توی اتاق ساعت 11 شب بود و اون شب چقدر طولانی بود...تا صبح نشستم و منتظر بودم...از 6 صبح دردم شروع شد و ساعت 9 بود که دیگه تحملم تموم شده بود...گریه میکردم و از پرستار خواهش میکردم که تو رو دنیا بیاره ولی اون میگفت هنوز خیلی مونده!!!
روز سخت و قشنگی بود...مادرم رو یادمه...چقدر نگران بود...لبخندی که بهش زدم و ازش جدا شدم و بهش گفتم نگران نباش...دری که بسته شد و من تنها موندم....
نمیدونستم که احمد خبر داره یا نه! نمیدونستم میتونه بلیط گیر بیاره و بیاد یا نه! نمیدونستم !!! وقتی بعد زایمان دیدمش بغض گلوم رو گرفتم...دلم میخواستم گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و بهش گفتم:" بچمون رو دیدی؟ دیدی چقدر نازه؟"
یادش بخیر...روزها خیلی زود میگذره و من لحظه لحظه این روزها رو نفس کشیدم و از بودنت لذت بردم و روزی نبود که نگم:"خدایا شکرت"
توگل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟ نه، از آن پاک تری
تو بهاری؟ نه بهاران از توست
از تو میگیرد وام هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!!!!