و تولد و تکامل و غرور
روزهایی را بیاد می آورم که خیلی دور نیستند ولی خیلی متفاوت از زمان حال هستند...روزهایی پر از خستگی، پر از تنش!!! روزهایی که دلت نمیخواهد صبح شود چون رمرقی برای حرکت دادن این جسم نحیف که زیر بار این همه فشار در حال له شدن است نداری!
روزهای تولد یک نوزاد!!!
یادم است وقتی دردانه امان کوچک بود تهران رفتن به مثابه یک کابوس بود...زنی تنها با نوزادی در بغل... صدای گریه های بی امان نوزاد که در همه جا طنین انداز است...نگاه های سرد و پر از قضاوت اطرافیان... صداهای بم توی هواپیما...لبخند تصنعی من به مهماندار... سوالهای پوچ!!!
ولی الان همه چیز برایم عوض شده...دستهای کوچک این گل بهاری را در دستهای بزرگم میفشارم و با هم راهی سفر میشویم. او برای خودش ساک میچیند و من غرق تماشای همه زیبایی هایش!!!
با هم حرف میزنیم و شادی میکنیم و من از دلتنگی هایم برایش میگویم و او بزرگوارانه گوش میسپارد به درددل مادری که همه وجودش همین دخترک 95 سانتی است.
همین دخترکی که به ما یاد داد بودن را و زیستن را و اینکه دوباره ببینیم هر انچه که میدیدیم ولی با چشم های کور دلی...و دوباره بشنویم هر آنچه با گوشهای ناشنوایی امان گوش داده بودیم.
دخترکی 95 سانتی که بزرگتر از مادرش است...