آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مادرانگی های من

بله،من یک مادر هستم

در جمع دوستانم نشسته ام. کتایون را در آغوش گرفته ام و نگران صدای بلند موسیقی هستم. نگرانم که مبادا خاظر فرشته کوچک چند ماهه ام آزرده شود. ار پنچره مدام حیاط را میپایم.دلشوره آتوسا را دارم که در دیدرس من نیست. به دوروبرم نگاهی می اندارم. خانوم هایی هستند که اکثرا کودکی ندارند. به خودم نگاه میکنم و دوباره نگاهم روی انها خیره میماند. ناخنهای بلند و لاک زده،بدنهای برنزه، موهای بلوند و براشینگ کرده، تاپ های کوتاه و دامنهای کوتاه تر، صندلهای پاشنه بلند، خنده،رقص و بی خیالی! و من... ناخنهایم را از ته گرفته ام ، تونیک بلندیو گشادی پوشیده ام تاشاید شکم گنده ام را مخفی کنم، صندلهای تختی پوشیده ام که هنگام بغل کردن کتایون راحت ب...
31 شهريور 1393

یک قاچ هندوانه...

دقیقا شبیه خریدن هندوانه است. باید ریسک کنی. تنها میتوانی جوانب احتیاط را رعایت کنی.چندبار محکم رویش بکوبی تا ببینی صدای طبل میدهد یا نه! این تنها کادی است که از دستت بر می آید. نمیدانی تویش چه خبر است.فقط امیدواری که قرمز باشد. به خانه می آیی و قاچ میکنی و از قرمزی و بوی عطرش مست میشوی.میگذاری تا حسابی خنک شود. دقیقا شبیه همان قاچ خنکی است که وقتی از بیرون آمده ای و داری از گرما خفه میشوی، میخوری و جگرت حال می آید. همان قدر شیرین، همان قدر خنک و همان قدر دلنشین. همان قدر جگرت را خنک میکند در این روزهای گرم تابستان. بله...آمدن دخترک دوم ما هم همان قدر جگر ما را حال آورد! بله ....بله ....کودک دوم هم همانقدر شیرین و دوستداشتن...
14 تير 1393

میلاد

میلاد یکی کودک،شکفتن گلی را ماند چیزی نادر به زندگی آغاز میکند با شادی و اندکی درد روزانه به گونه ای نمایان برمی بالد بدان ماند که نادره نخستین است و نادره آخرین...   پی نوشت: و در روز چهارم تیرماه در ساعت 11:20 صبح،کتایون چشم به جهان گشود.
12 تير 1393

چشم ها را باید شست...

مدتی است که حا ل و هوای روزهای قبل سال نو را دارم. دایما فکر میکنم به کارهای خانه،تمیرکاری کمدها،مرتب کردن تمام کشوها،جمع کردن وسایل اضافی،خلوت کردن اتاق اتوسا تا جایی که امکان دارن(که این یکی یکمی محال است!)،خریدهایی که باید انجام بدهم،موادغدایی که ممکن است تمام شوند را لیست میکنم و خلاصه دقیقا حس خانه تکانی دارم!!! به دوست عزیزی میگفتم دقیقا حس عید را دارم. در جوابم حرف بسیار قشنگی زد(کلا این دوست عزیز ما حرفهای قشنگ زیاد میزند). گفت:" آمدن نورادی جدید هم عید است و واقعا چه عیدی قشنگتر از این!!!" با خودم اندیشیدم(البته من کجا و اندیشیدن کجا!!!) پس فقط کمی به مغز کوچک ام فشار آوردم و دیدم واقعا چقدر دید انسانها میتواند زیبا ...
1 تير 1393

به خط پایان نردیک میشویم،آتوسا!

صدای قدم هایش را میشنوم.آرام و آهسته به من نردیک میشود.نردیک شدنش را حس میکنم.هرچه جلوتر می آید حس غریبی که با نگرانی همراه است بشتر مرا در خود غرق میکند. روزها را میشمرم.چیزی به آمدنش نمانده. دیگر وقتی ندارم.شبیه وقت اضافه فوتبال است. کوتاه و نفس گیر! به خودم می اندیشم، شاید خیلی اهمیتی نداشته باشم(لااقل من خیلی در این مورد به خودم فکر نمیکنم). به دخترکی که کنارم دراز کشیده فکر میکنم.کسی که برایم عزیزترین عزیزهایم است.به چشم هایش نگاه میکنم. به آن موهای لخت مشکی که همیشه عاشقشان هستم خیره میشوم و بغض گلویم را میگیرد.  دیگر تمام شد! روزهای من و تو به انتهایشان نزدیک میشوند.دیگر من و تویی نخواهد ماند. زندگیمان تغییر خواهد کرد...
24 خرداد 1393

بچه هایی از جنس آلبالوی پیوندی!

نمیدانم این آلبالو های پیوندی را دیده اید یا نه؟ یک چیری است بین آلبالو و گیلاس. نه به درشتی گیلاس است و نه به ریزی آلبالو. نه طمع  ترش و رنگ آلبالویی  آلبالو را دارد و نه طعم و مزه خوشایند گیلاس را. خلاصه چیزی است من درآوردی و بی مزه! فقط درشت هستند و راست راستی به درد کار خاصی هم نمیخورند. نه میشود از رنگشان برای شربت استفاده کرد نه از طعمشان برای مربا... این روزها که فصل آلبالو و گیلاس شده با دیدن این میوه ها که البته ما فقظ توانایی نگاه کردن به انها را داریم نه خریدنشان را !!! دایما به یاد فرزندانمان می افتم.اینکه ما هم نا اگاهانه یا آگاهانه (که این به مراتب بدتر است) داریم بچه هایی ار جنس آلبالو پیوندی پرورش میدهیم. ب...
15 خرداد 1393