آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مادرانگی های من

مادر عصبانی

میدونی دلم میخواد محکم بزنم توی صورتش...یا شاید هم با مشت بکوبم توی سرش...نه،نه اصلا دلم میخواد زیر پاهام لهش کنم...یا با همین دستهام چنان فشارش بدم که بمیره...اره واقعا دلم میخواد بمیره!!! وقتی پای دوردانه میاد وسط دلم برای هیچکس و هیچ چیز نمیسوزه...مهمترین اولویت برای من،همین دخترکی است که به تازگی یک متر شده و دیگر 95 سانتی نیست!!! باور کنید هر جا دوروبرم باشه عصبی میشم...اخه شما نمیدونید که چقدر آتوسای من رو اذیت میکنه...آزارش میده و دخترک من هیچ کاری نمی تونه بکنه...خوب بچه است دیگه...اونم فقط زورش به همین بچه میرسه... همین الان که دارم براتون مینویسم باز اومده خونه ما...فکر میکنه ما واقعا خیلی خوشمون میاد ازش... دلم میخواست ...
2 تير 1392

روزهایی برای گریستن

عصر روز جمعه است... نور خورشید از لای پنجره افتاده روی فرش ...یه نور کم حال و بی رمق... صدای کولر رو میشنوم...به نظر اونم پریشون میاد...گیج...سرگردان... خونمون عجیب ساکته...از اون سکوتهای لعنتی که دلت میخواد بشکنه... از پنجره بیرون رو نگاه میکنم...همه چیز برام دلگیر و غمگینه... احمد و آتوسا رفتند خونه مادرشوهرم و من تنها با غم توی دلم نشستم... از اون لحظه هایی که غربت وجودش رو داره به رخم میکشه...صداشو میشنوم...همیشه توی وجودم باهاش میجنگم ولی جالبه که انگار اون خیلی از من قویتره...همیشه اون برنده میشه و من می مونم و یه بغض گنده توی گلو و اشکهایی که همه  تلاشم رو میکنم تا نریزند روی گونه هام... ساعت رو نگاه میکنم...
2 تير 1392

به خاطر لبخند تو

رفتیم و رای مان را در صندوق رای انداختیم... اری ما رای دادیم... با همه حرفهایی که دوستانمان به ما زدند...با همه حرفهایی که به ما گفتند که رای ات دزدیه خواهد شد...رای ات ارزشی ندارد...رییس جمهور از پیش تعیین شده است... ولی ما رفتیم و رای دادیم... ما رای دادیم بخاطر کشورمان...حتی اگه بتوانیم قدمی به اندازه یک رای بخاطر کشورمان برداریم ، برخواهیم داشت. نه بخاطر هیچ چیز نه بخاطر هیچ کس به خاطر کشورم... به خاطر سرزمینی که روزی به کودکم به ارث خواهد رسید
24 خرداد 1392

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا:" مادر میشه به من آدامس بدی؟" من:"  من که هیچوقت ادامس ندارم...ما آدامس نمیخوریم که..برای دندونهامون ضرر داره" آتوسا:" بابا شما ادامس داری؟" بابا:" نه دخترم ندارم" آتوسا:" پس اگه دیدید کسی داره ادامس میخوره میشه لطفا به من خبر بدید..کارش دارم" ...
24 خرداد 1392

و خدا میشنود همه دعاها

دوستان و همراهان همیشگی من...ای دیر یافته هایی که همیشه به این وبلاگ نا به سامان ما سر میزنید. امروز دست به دامان تک تک شما عزیزانم هستم تا برای یکی از عزیزترین انسانهای زندگیم دعا کنید. لطفا دعا کنید برای کسی که خاطرش برای ما بی نهایت ارزشمند است و حدود دوسال است که با مریضی بدی دست به گریبان شده...دکترها جوابی ندارند و این گل زیبای زندگی ما پژمرده شده...در عمق ان چشم های زیبا غم عمیقی است و فقط این ما هستیم که میفهمیم ولی کاری از دستمان بر نمی آید جز دعا!!! این مریضی تمام ابعاد زندگیش را به خطر انداخته و ما فقط نظاره گر هستیم...نظاره میکنیم همه این تلخی ها و دردها را... دعا کنید که سخت محتاج است به دعای تک تک شما عزیزانم......
22 خرداد 1392

و این منم...

به گذشته که نگاه میکنم دختری را میبینم با موهای صاف و چتری های بهم ریخته!!! دختری را میبینم که از فرط شیطنت لحظه ای آرام و قرار نداشت...یا از دیوارهای حیاط خانه داشت بالا میرفت یا در باغ های پشت خانه اشان در جستجوی گنج میگشت. دختری با رفتارهای کاملا پسرانه!!! دختری که پسرهای همسایه برای آوردن توپه اشان که دربالای درخت گیر کرده بود زنگ خانه او را میزند... ترک دوچرخه دوستان از جنس مخالفش مینشست و با انها کیک و نوشابه میخورد. به ارایشگاه مردانه میرفت و برای خود نام پسرانه ای برگزیده بود. بلی...آن دخترک پسر نشان من بودم...فروغ!!!  دختر سر به هوایی که الان به مادری با دقت تبدیل شده...مادری که دورنش پر شده از عشق...عشق بی انتها...عشقی...
20 خرداد 1392