آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مادرانگی های من

به کجا چنین شتابان؟

نسل جدید که البته الان داریم کم کم قدیمی میشویم ،نسلی هستیم بسیار عجول. دوستداریم یک شبه ره صد ساله را برویم. همیشه دیرمان شده!!! اینرنتهای پر سرعت دوستداریم، عاشق ماشین هایی هستیم که خیلی تند بروند، غذاهای فوری، دوستی ها و روابط شتاب زده و هزار چیز فوری دیگر. ولی از همه بدتر فوریتی است که برای بچه هایمان داریم. دلمان میخواهد آن ها را هم به برق برنیم تا مـثل فرفره بشوند. روز بخوانند،زود بنویسند، به صورت خیلی سریع زبانهای مختلف را یاد بگیرند و  خیلی خیلی سریع تر ار همه اینها دلمان میخواهد که بزرگ شوند و دقیقا مثل آدم بزرگ ها رفتار کنند. حالا خودمان از این آدم برزگی چه خیری دیده ایم خودش جای بسی فکر دارد! واقعا این همه شتاب و عجل...
14 خرداد 1393

مادر= نگرانی

انگار خدا ما مادرها را آفریده تا همیشه نگران باشیم...انگار اگر نگران نباشیم نمیتوانیم رندگی کنیم. امروز نگران خوب غذا نخوردن کودکمان هستیم و فردا نگران خوب نخوابیدن کودکمان.پس فردا نگران تنهایی بچه، که خدایا این کودک تک فرزند ما تنهایی چکار خواهد کرد...خلاصه دقیقا ما برای هرروزمان موضوعی داریم تا نگرانش باشیم. اخر سر هم با خودمان میگوییم "خوب مادریم دیگر،نگران بچه امان هستیم" ما هم در یکی از همین روزهای نگرانی تصمیم گرفتیم که  هم خودمان را از نگرانی دربیاوردیم و هم نارنین بانویمان را از تنهایی.خوب قصه اش را هم که میدانید... حالا ما دیگر نگران تک فرزندی فرزندان و عواقب آن نیستیم ولی دوجین نگرانی تازه در همین راستای دو ...
22 ارديبهشت 1393

دنیای شیرین اتوسا

آتوسا پای تلفن به خاله فرانکش:" میدونستی من سالها پیش یه طوطس داشتم؟" خاله:" نهههههههههه... خوب حال کجاست؟" آتوسا:" الان دیگه مرده" خاله:" خوب ...بعد چیکارش کردی" آتوسا :" کاشتیمش تو خاک!!!!"     من و آتوسا در خیابان... آتوسا:" مادر، کیفت رو بده من برات بیارم" من:" باشه عزیزم ...بیا بگیر" بعد از چند لحظه... من:" اتوسا جان کیف رو بده به من ....سنگینه، دستت درد میگیره" آتوسا:" خوب چه اشکالی داره.بذار دست من درد بگیره...اخه دلم نمیخواد دست تو درد بگیره عزیزم" و این کلمات را چنان با تمام وجود و ار ته دل میرند که با خودم به یقین رسیدم که خوشبخت تدین مادر دنیا هستم... ...
31 فروردين 1393

دخترهای من

میگویند:" خدا کسانی را که خیلی دوستدارد، به آنها دختر میدهد و کسانی را که خیلی خیلی دوستدارد به آنها دو دختر میدهد" این از احادیث خودمان است. و این چنین بود که ما فهمیدیم که خداوند ما را خیلی خیلی دوستدارد.هر چند که بعد از آمدن آتوسا،  اولین شکوفه بهاری زندگیمان به علاقه خداوند به خودمان ایمان اورده بودیم ولی حالا با امدن دختر دوم، به یقین رسیده ایم. حالا دیگر میدانیم که آن موجود چند گرمی داخل شکممان،چیزی است از جنس اتوسا. حالا دیگر سخت منتظر باز شدن غنچه دیگر زندگیمان هستیم.غنچه ای که همین حالاکه ما داریم تایپ میکنیم به شدت لگد میزند.شایذ میدانذ که ما داریم از او میگوییم :) حتی تصورش هم نیشمان را تا بناگوشمان باز میکند.تصور روزها...
29 فروردين 1393

چهار سال تمام

حالا دیگر چهار سالت هم تمام شد...چهار سال کامل...چهار سال را باهم گذراندیم  و به من به اندازه صد سال در کنار تو برزگ شدم.  زندگی من بعد از آمدن تو بود که معنا گرفت...قبل ار تو هیچ نبود جز سیاهی و تیرگی..جز ابرهای حماقت که تمامی آسمان زندگی مرا پوشانده بود. آری تو امدی هم چون قطره های باارن...مرا شستی و جانی دوباره به من دادی. حالا چهار سال است که من با تو یاد گرفتم رندگی کنم...بخندم...گریه کنم و ببینم همه آنچه که تا به حال ندیده بودم. ممنون که آمدی شکوفه بهاری من! پی نوشت: خدایا دستهایت را میبوسم بخاطر غنچه ای که به من هدیه دادی. 
23 فروردين 1393

آتوسا دخترم، نوروز آمد

آتوسا دخترم، آغوش وا کن که از هر گونه گل آغوش وا کرد زمستان ملال انگیز بگذشت بهاران خنده بر لبآشنا کرد آتوسا دخترم،صحرا هیاهوست چمن زیر پرو بال پرستوست کبود آسمان همرنگ دریاست کبود چشم تو زیباتر از اوست     تمام تلاشمان را کردیم تا عکسی هم تنگ این شعر بچپانیم...نشد که نشد!!!
18 فروردين 1393

اولین نشانه های یک دختر

آتوسا: "مادر میشه این خال رو صورتم رو بکنی؟" من:" نه دخترم ...خال رو که نمیشه کند" آتوسا:" خوب من دوستش ندارم...بکنش دیگه...چرا کنده نمیشه؟" من:" اگه بخوای بکنیش باید بریم دکتر...اون میتونه خالت رو برداره" آتوسا با گریه:" اخه چرا خدا وقتی منو افریدن کرده برام خال گذاشته؟؟؟"
3 اسفند 1392