فقر از نوع سواد
وقتی برمیگیردم و به گذشته نگاه میکنم میبینم خیلی جاها خیلی اذیت شدم...روزهایی رو یادم میاد که چقدر مستاصل و درمانده بودم...چقدر گیج و بهم ریخته...مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده و هرچی دست و پا میزنه بیشتر و بیشتر فرو میره!!!
الان که به اون روزها نگاه میکنم میبینم که اون باتلاق، باتلاق بی سوادی هام و نادانستگی های خودم بوده!
اگه اطللاعات داشتم ...اگه سواد کافی داشتم چقدر بهتر از پس مشکلاتم بر می اومدم!
این مشکل میتونه خیلی ابتدایی باشه ولی وقتی آدم بی سواده همون میشه یه معضل...میشه یه مریضیه بد خیم که هر روز داره توی وجودت بیشتر پیش میره و بیشتر تو رو از پا درمیاره.
دلم نمیخواد دیگه توی باتلاق بی سوادی هام فرو برم...دلم میخواد دستم و دراز کنم و اون شاخه ای که نزدیکمه بگیرم و خودم بکشم بیرون...
میدونم که راه درازی دارم تا بتونم حداقل یک ذره خودم بکشم بالا...ولی خوب همین که میدونم بی سوادم خودش برای من یه شروعه...خیلی وقتها فقط باید بفهمی مشکل چیه بعدش دیگه میشه حلش کرد!!!