آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

مادرانگی های من

آرایشگاه کودک

همه کسانی که دخترک سبزگون مارا دیده اند متفق القول هستند که کودکی است با ویژگی های منحصر به فرد. این ویژگی های خاص ما را هم دچار رفتارهای خاص کرده و دست و پای ما را بسته...مثلا یکی از درگیری های ما با این نازبانو کوتاه کردن آن گیسوان چون خرمن ابرریشم است! مدت هاست که ما قیچی به دست شده ایم و کاسه ای روی سر دخترک گذاشته و موهای این ساقه گل ظریفمان را کوتاه میکنیم...آن هم از نوع بسسسسسسسسسسسیار مبتدی! و این عمل ما انقدر ناشیانه است که هر دفعه تمام اطرافیان ما را سرزنش میکنند و میگویند"نکن این کارارو با این بچه!!!" خوب بماند که آنها چه خبر دارند از دل پرخون ما!!! باری...بگذیرم که به قول معروف این سخن کوتاه باید و سلام! امروز ما جایی ر...
7 ارديبهشت 1392

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا در حال خداحافظی با دوست عزیزش دیانا :" کیانا خودتو ببوس"   در ماشین...من و جناب همسر نشسته ایم و اتویا به زور خودش را جلو کشیده و بروز سرش را روی شانه پدرش گذاشته... من:" آتوسا عزیزم برو سر جات بشین خطرناکه...سرتو از روی شونه پدر وردار حواس بابا پرت میشه ها!!!" آتوسا:" مادر نمیتونم اخه دارم آرامش میگیرم" چندتا از دوستان اتوسا به منزل ما آمدند...بچه ها پشت در اتاق دخترک ما جمع شده بودند تا شاید راهی برای رفتن به داخل پیدا کنند...اتوسا در حالی که در اتاق را بسته و جلوی در ایستاده ... بچه ها:"خوب بذار بریم توی اتاقت دیگه...حوصلمون سر رفت خوب!" آتوسا:" اخه نمیشه...میدونید اخه توی اتاق من شیر هست" پی نوشت: به جان مادرم ...
4 ارديبهشت 1392

دردانه من تولدت مبارک

دقیقا سه سال پیش همین لحظه بود که چشم به جهان گشودی و من رو لایق "مادر"بودن کردی... دکتر به پرستار گفت یادداشت کن 12:25 و این ساعت  جاودانه ترین و قشنگ ترین برای من شد...لحظه لحظه اش رو یادمه...شب قبل رفتم بیمارستان...وقتی رفتم توی اتاق ساعت 11 شب بود و اون شب چقدر طولانی بود...تا صبح نشستم و منتظر بودم...از 6 صبح دردم شروع شد و ساعت 9 بود که دیگه تحملم تموم شده بود...گریه میکردم و از پرستار خواهش میکردم که تو رو دنیا بیاره ولی اون میگفت هنوز خیلی مونده!!! روز سخت و قشنگی بود...مادرم رو یادمه...چقدر نگران بود...لبخندی که بهش زدم و ازش جدا شدم و بهش گفتم نگران نباش...دری که بسته شد و من تنها موندم.... نمیدونستم که احمد خبر داره یا نه...
22 فروردين 1392

سخنوری های دخترم

اتوسا در حالی که انگشترش رو گم کرده و به شدت دنبالش میگرده... من:" عزیزم..مادر جون غصه نخور الان میام باهم پیداش میکنیم" اتوسا:" مادر، من که غصه نمیخورم دارم دنبال انگشترم میگردم"   در فروشگاه... آقای فروشنده مهربان:" عزیزم اسمت رو بگو تا بهت از این کیک ها بدم" اتوسا:" سکوت و رفتن در اغوش من" آقای فروشنده مهربان:" خوب اشکالی نداره اسمت رو نمیگی..بیا اینم کیک" اتوسا با خوشحالی دخترک ما کیک را میخورد و به ما میگوید:" مادر کیکش خیلییییییی خوشمزه بود. میشه بگی آقاهه بیاد" من:" چی کارش داری دخترم" اتوسا:" میخوام اسممو بهش بگم" من ...
20 فروردين 1392

بهاران خجسته باد

تخم مرغ هایی که با دست های بهشتی  تو رنگ شده....ماهی قرمز تنگ کوچکمان که تو انتخابش کردی... قرانی که بوسیدی و در سفره گذاشتی...سکه هایی که در ظرف هفت سین نگذاشتی چون فکر کردی مال قلک دست ساز تو بوده...کتاب الفی اتکینز و ماژیکی که به هفت سین ما اضافه شد و عکس پدرت که گفتی باید جزیی از هفت سین آسمانیمان باشد و در آخر، هفت سینی که برای من زیباترین هفت سین هاست... و بهاری که برای من بی مانندترین بهاران است. بهاران مبارک!
1 فروردين 1392

نوروز

  همیشه عاشق نوروز بودم... نوروز برای من انگیزه ای بود برای نو شدن و دوباره شروع کردن...ولی سالهاست که دیگر نیازی به نوروز برای نو شدن ندارم...فقط کافی است در چشمهای دخترکم بنگرم و هرلحظه دوباره متولد شوم....   نوروز پیشاپیش مبارک!   ...
27 اسفند 1391

خون دماغ

دخترک قند عسل ما پایش به میز خورده و انگشتش خونی شده است...در حالی که اشک میریزد میگوید :" مادر بیا ببین پامو... پام خون دماغ شده" من باباش دماغش ...
23 اسفند 1391

!!!

یکی از دغدغه های این روزهای دخترک گیسو ابریشمی ما این است که چرا شیشه عقب ماشین ما برف پاک کن ندارد!!!(البته بماند که این هم برای خودش مساله ای چالش برانگیز است)
20 اسفند 1391

سکوت...سکوت...سکوت

خیلی چیزها هست که باید در درون من بمیره! اگه بخوام دنیام عوض بشه،اولین کاری که باید بکنم اینکه خودمو عوض کنم.نگاهمو...تفکراتمو... حتی ظاهرمو!!!  قسمتی که بیشتر باهاش مشکل دارم همین تفکراته... این تفکرات خیلی برای من دست و پاگیر شده! باهاش خیلی مشکل دارم...خیلی خیلی زیاد!!! بعضی وقتها توی تختم دراز میکشم و افکارم بهم هجوم میارن...بیشترشون چیه؟؟؟ تفکرات پوچ و خالی که خودم حالم ازشون بهم میخوره...البته اونا که بی گناهن...حالم از خودم بهم میخوره که به چه چیزهایی دارم فکر میکنم!!! بیشتر شدم شبیه یه آدم با یک بلندگو که دایما داره یک سری شعارهایی  که حفط کرده  رو داد میزنه! داد هم نه،شاید جیغ میزنه!!! داد میزنه که...
15 اسفند 1391