آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

مادرانگی های من

دنیای شیرین اتوسا

نشسته ایم و با دخترکمان بارل میسازیم...موسیقی بسیار لطسفی هم گوش میدهیم. آتوسا:" مادر وقتی این اهنگ و گوش میدم قلبم کنده میشه" من:" چرا عزیزم؟" آتوسا:" اخه یاد خاطره شمال می افتم...یادته قلیون افتاد روی پای بابا؟ چقدر من ناراحت شدم.( این جمله را با بغض میگوید) و من ماندم که چه بگویم در برابر این همه محبت!   در اشبزخانه سخت مشغول ظرف شدن هستیم که اتوسا وارد شد. آتوسا:" مادر ...وقتی اینقدر خوب به حرفهای من گوش میدی و پوست صورتت هم اینقدر نرمه من اشک توی چشم هام جمع میشه" من!!!!
22 آذر 1392

وقتی سخنرانی میکنم

دوچیر خیلی سرو صدا میکیند خرده پول و خرده معلومات!          نبوتن در مورد خود من به شخصه این حرف خیلی درست است. با همین خرده معلوماتم گاهی چنان غوغایی میکنم که هر کس نداند فکر میکند برای خودم کسی هستم! کاش یاد بگیرم بیشتر بشنوم تا بیشتر بگویم. من همین جا از همه دوستانی که صادقانه به چرندیات بنده گوش میسپارند تشکر کرده و قول میدهم دیگر تکرار  نشود! باشد که رستگار شوم!
22 آذر 1392

من و تو

بعضی ماه ها، یا بعضی روزها را انگار خدا از زمان ابدی خودش در بهشت جدا کرده و دو دستی به تو داده تا حالش را ببری! این روزهای ما هم، از همان روزهاست...همان  روزهایی که دلت میخواهد یک نفس عمیق بکشی اشان و چنان در ریه هایت نگهش داری که تا سالها هم بتوانی با همان هوا خوش باشی. همان روزهایی که برای خوشبختی ات هیچ چیز کم نداری. فقط دلت میخواهد این دوردانه خاتون منزلت را چنان بغل کنی که جزیی ار وجودش شوی. همان وجود فرشته ایی که اگر خوب بویش کنی هنوز بوی خدا را احساس میکنی. لابه لای همان موهای عرق کرده و همان گونه های سرخ که رگهایش را در زیر ّآن بوست مرمری میبینی میتوانی به همان بهشت برین و وعده داده شده برسی.   اری این روزهای ...
19 آذر 1392

دنیای شیرین آتوسا

با دخترکمان رفتیم کاخ نیاوران  که به خیال خودمان برگی از تاریخ را مرور کنیم.. آتوسا:" این جا کجاست مادر؟" من:" اینجا کاخ شاهه" آتوسا:" کاخ چیه؟" من با حسی بی نظیر سرشار از اطلاعات تاریخی:" کاخ ،خونه شاهها بوده. شاه ها ادمهای خیلی بزرگی بودن" آتوسا:" آهان...مثلا دایناسورها!!!"   رفته ایم خانه یکی از اقوام که به تازگی با هم نسبت فامیلی پیدا کرده ایم.فامیل جدیدمان دختری دارد 8 ساله که آتوسا در اتاق با ایشان سرگرم بازی بودند. پگاه:" ماماااااااااااااااااااااان" من:" چی شده پگاه جان؟" پگاه:" آتوسا تو دفترم نقاشی میکشه" من:" آتوسا جان ، دخترم توی دفتر پگاه نقاشی نکش" آتوسا:" آخه مادر من خیلی کوچیکم...هیچی نمیفهمم!!!"...
26 آبان 1392

بازگشت به خانه

به خیال خودمان بعد از غیبت کبر ی چند تایی پست گذاشته ایم ولی حالا که بعد از غیبت صغری برگشتیم دیدیم که زهی خیال باطل!!! جدا پستهای نازنین ما کجا ناپدید شده اند؟؟؟  خلاصه که ما برگشتیم بعد از کلیییییی کار و مشغله. خدا را شکر  که هنوز زنده ایم و میتوانیم برگردیم و بنویسیم و یادداشت کینیم و بخوریم مغز شما دوستان را با  این چرندیتمان :)
26 آبان 1392

هنر معمولی بودن!

خوب بعد از مدت ها برگشتم ولی نه با دست پر!!! چیزی نه برای گفتن دارم نه چیزی برای نوشتن... خالی شده ام از همه همان دانسته های اندک!!! خوب وقتی چیزی برای گفتن نداری پس بهتر است سکوت کنی...شاید در سکوت بتوانی چیزی بشنوی یا ببینی که تو را پر کند،شاید همین سکوت درسی است برای تو... راستی چرا اینقدر از سکوت میترسیم؟ چرا فکر میکنیم اگر همیشه حرفی نزنیم میگویند فلانی لال است... این روزها نه کار خاصی میکنیم، نه چیز خاصی میخوانیم، نه جای خاصی میرویم. این روزهایمان عجیب معمولی میگذرد... خوب همین معمولی بودن هم هنری است...هنر معمولی بودن!!! این روزها حتی بازیهایمان هم معمولی است... بازی های معمولی با دختر غیر معمولی :)   ...
9 شهريور 1392

؟؟؟

یک سوال مهم...لطفا خوب فکر کنید و جواب بدهید... با سپاس "مادر بودن "یعنی چی؟ به چه کسی میشود نام "مادر" داد؟ به قید قرعه به سه نفر از کسانی که در مسابقه ما شرکت کرده اند یک واحد مسکونی در مشیرانات تهران و یک دستگاه اتومبیل تقدیم میگردد. پی نوشت: درباره جایزه اصلا شک به دلتان راه ندهید...
10 مرداد 1392

شبهایی برای نخوابیدن

همیشه شبها خیلی راحت خوابم میبرد.تقریبا سرم بین هوا و بالشت است که میروم آن دنیا... دقیقا نقطه مقابل من،همسرم است.شبها خیلی به سختی میخوابد و یا نیمه شب یکدفعه ای خواب زده میشود و به قول خودش فکرو خیال میاید توی سرش و نمیتواند بخوابد. همیشه فکر میکردم که هر کسی که سبک سر تر باشد راحت تر میخوابد.خوب با خودم فکر میکردم کسی که سنگین سر باشد حتما کلی چیز برای فکر کردن دارد و همین کلی چیزها نمیگذارد که راحت خوابش ببرد! خلاصه... الان چند شبی است که نمیتوانم شبها بخوابم...یک حس خوبی دارم که نگو...حس انسانی که خیلی آدم حسابی است و کلی چیز برای فکر کردن دارد و نمیتواند بخوابد...حس یک فرد سنگین سر!!! کم کم دارم فکر میکنم که من هم برای خ...
10 مرداد 1392

من در جستجوی تکامل

نمیدانم این آهنگ استاد شجریان را شنیده اید یا نه؟( ای یوسف خوش نام ما.... خوش میروی در جان ما) اگر گوش نکرده اید حتما بروید و گوش کنید بسیار زیباست. بگذریم...این آهنگ را ما هم خودمان با اراده خودمان گوش نکرده ایم...نوستالژی است از دوران کودکی...آن روزگاران که پدرمان صدای ضبط را بلند میکرد و ما هم دچار توفیق اجباری میشیدیم و فیض میبردیم از صدای حضرت استاد!!! آن روزگاران ما خیلی از حضرت استاد و صدایش بدم می آمد...گذشت...تا ما حدودا ٧-٨ ساله شدیم...هم چنان بدم می آمد...دوباره روزها گذشت و ما ١٧-١٨ ساله شدیم و باز هم بدم میآمد ( دست خودمان که نبود،بدم می آمد دیگر!)...روزها سپری شد و ما ٢٧-٢٨ ساله شدیم و کمی آن مغر ظریفمان رشد کرد و ما متحو...
7 مرداد 1392