آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

مادرانگی های من

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا:" مادر میشه به من آدامس بدی؟" من:"  من که هیچوقت ادامس ندارم...ما آدامس نمیخوریم که..برای دندونهامون ضرر داره" آتوسا:" بابا شما ادامس داری؟" بابا:" نه دخترم ندارم" آتوسا:" پس اگه دیدید کسی داره ادامس میخوره میشه لطفا به من خبر بدید..کارش دارم" ...
24 خرداد 1392

و خدا میشنود همه دعاها

دوستان و همراهان همیشگی من...ای دیر یافته هایی که همیشه به این وبلاگ نا به سامان ما سر میزنید. امروز دست به دامان تک تک شما عزیزانم هستم تا برای یکی از عزیزترین انسانهای زندگیم دعا کنید. لطفا دعا کنید برای کسی که خاطرش برای ما بی نهایت ارزشمند است و حدود دوسال است که با مریضی بدی دست به گریبان شده...دکترها جوابی ندارند و این گل زیبای زندگی ما پژمرده شده...در عمق ان چشم های زیبا غم عمیقی است و فقط این ما هستیم که میفهمیم ولی کاری از دستمان بر نمی آید جز دعا!!! این مریضی تمام ابعاد زندگیش را به خطر انداخته و ما فقط نظاره گر هستیم...نظاره میکنیم همه این تلخی ها و دردها را... دعا کنید که سخت محتاج است به دعای تک تک شما عزیزانم......
22 خرداد 1392

و این منم...

به گذشته که نگاه میکنم دختری را میبینم با موهای صاف و چتری های بهم ریخته!!! دختری را میبینم که از فرط شیطنت لحظه ای آرام و قرار نداشت...یا از دیوارهای حیاط خانه داشت بالا میرفت یا در باغ های پشت خانه اشان در جستجوی گنج میگشت. دختری با رفتارهای کاملا پسرانه!!! دختری که پسرهای همسایه برای آوردن توپه اشان که دربالای درخت گیر کرده بود زنگ خانه او را میزند... ترک دوچرخه دوستان از جنس مخالفش مینشست و با انها کیک و نوشابه میخورد. به ارایشگاه مردانه میرفت و برای خود نام پسرانه ای برگزیده بود. بلی...آن دخترک پسر نشان من بودم...فروغ!!!  دختر سر به هوایی که الان به مادری با دقت تبدیل شده...مادری که دورنش پر شده از عشق...عشق بی انتها...عشقی...
20 خرداد 1392

دنیای شیرین آتوسا

بابا حسین:" آتوسا بیا بریم من کچلت کنم تا موهات پرپشت بشه!" آتوسا ناگهان در فکر فرو رفته و بعد:" پس بابابزرگ مشهدمو تو کچلش کردی اره؟ از این به بعد هر کسی رو ببینم که کچله میفهمه کار تو بابا حسین!!!"   آتوسا:" مادر میشه برام یه نوزاد دنیا بیاری...آخه میخوام ازش مراقبت کنم" من:" من نمیتونم الان برای شما نوزاد بیارم دخترم...ما بچه ای دیگه نمیخوایم" اتوسا با گریه:" پس من از کی مراقبت کنم؟ حداقل برو کسری رو بیار من از اون مراقبت کنم!"  
20 خرداد 1392

و تولد و تکامل و غرور

روزهایی را  بیاد   می آورم  که خیلی دور نیستند ولی خیلی متفاوت از زمان حال هستند...روزهایی پر از خستگی، پر از تنش!!! روزهایی که دلت نمیخواهد صبح شود چون رمرقی برای حرکت دادن این جسم نحیف که زیر بار این همه فشار در حال له شدن است نداری! روزهای تولد یک نوزاد!!! یادم  است  وقتی دردانه امان  کوچک بود تهران رفتن به مثابه یک کابوس بود...زنی تنها با نوزادی در بغل... صدای گریه های بی امان نوزاد که در همه جا طنین انداز است...نگاه های سرد و پر از قضاوت اطرافیان... صداهای بم توی هواپیما...لبخند تصنعی من به مهماندار... سوالهای پوچ!!! ولی الان همه چیز برایم عوض شده...دستهای کوچک این گ...
8 خرداد 1392

نظر سنجی

در آستانه روز پدر ما داشتیم با خود به روزگار نامروت می اندیشیدیم که چه زود میگیرد هر آنچه را که به آدمی  میبخشد( برای روشن شدن مطلب ما که هدیه روز زن مبلغی پول دریافت کرده ایم حال باید همان را برای همسر عزیزتر از جانمان هدیه بخریم)... همینطور که می اندیشیدیم و غصه میخوردیم یک دفعه مثل ایکیوسان صدایی از سرمان بلند شد و یک جو روشنفکرانه بر ما غالب گشت... ما که داشتیم از این حس فرهیختگی به خود می بالیدیم...در آن لحظات ملکوتی گفتیم تا برویم و نظر این پری کوچک را هم جویا شویم تا باشد که جایگاه پدر را ارتقا دهیم و ارزش و شان پدر را به این ناز خاتون منزلمان تفهیم کنیم... خلاصه با حسی سرشار از دانایی رفتیم که رفتیم.... ما(غرق در حس فرهی...
27 ارديبهشت 1392

همین دقیقه های بی ارزش

دقایقی قبل از خواب...گفتگوی مادر و دختری که از فرط خستگی دارند از حال میروند... من: "آتوسا امروز با دوستات رفتی کوه خوب بود؟" آتوسا:" آره...بله خیلی خوش گذشت" ما:" خوب خدارو شکر...دوستاتو دوستداری؟" آتوسا:" اره خیلیییییییی...من کیانا رو خیلی دوستدارم" :"خوب به نظرت اونم شما رو دوستداره؟" اتوسا خیلی جدی :" اره دیگه خوب...معلومه...کتاب بهم میده یعنی دوستم داره" :" امروز چیزی هم ناراحتت کرد؟" آتوسا:" اره..وقتی کیانا بهم گفت تو کوچیکی...نمیتونی...من احساس ناراحتی کردم" :"اره آدم ناراحت میشه خوب دوستش بهش اینو بگه...چیکار کردی بعدش؟" آتوسا:" مجبور شدم موهاشو بکشم!!!" همین چند لحظه کافی است تا به عمق روح کودکان رسوخ کنید...هم...
17 ارديبهشت 1392

فقر از نوع سواد

وقتی برمیگیردم و به گذشته نگاه میکنم میبینم خیلی جاها خیلی اذیت شدم...روزهایی رو یادم میاد که چقدر مستاصل و درمانده بودم...چقدر گیج و بهم ریخته...مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده و هرچی دست و پا میزنه بیشتر و بیشتر فرو میره!!! الان که به اون روزها نگاه میکنم میبینم که اون باتلاق، باتلاق بی سوادی هام و نادانستگی های خودم بوده! اگه اطللاعات داشتم ...اگه سواد کافی داشتم چقدر بهتر از پس مشکلاتم بر می اومدم! این مشکل میتونه خیلی ابتدایی باشه ولی وقتی آدم بی سواده همون میشه یه معضل...میشه یه مریضیه بد خیم که هر روز داره توی وجودت بیشتر پیش میره و بیشتر تو رو از پا درمیاره. دلم نمیخواد دیگه توی باتلاق بی سوادی هام فرو برم...دلم میخواد د...
7 ارديبهشت 1392