شب و کتاب و مهتاب
ساعت 12 شب است...همیشه آتوسا این ساعت خوابیده ولی امروز به لطف ماه مبارک که ما 10 روز در میان روزه میگیرم،ظهر خوابیده ایم و حالا خوابم نمی اید. احمد خواب است...آنقدر خسته بود که تقریبا از حال رفت...من و دخترک داریم تمام تلاشمان را میکنیم که بخوابیم..یواشکی از زیر چشمهایم نگاهش میکنم...چشمهایش را بهم میفشارد تا خوابش ببرد...مژه هایش هی تکان میخورند...پشتم را میکنم تا فکر کند من خوابم و بخوابد. یک ساعتی میگذرد...از تکانهایش میدانم که بیدار است و میدانم که میداند منم بیدارم. بعد از آن یک ساعت،نیم ساعت دیگر هم میگذرد و بالاخره میخوابد...یعنی الان حدودا نزدیک 2 نیمه شب است! به صورتش نگاه میکنم... به پوست نرم و خوشرنگش خیره میشوم.....
نویسنده :
فروغ
2:29