آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

مادرانگی های من

دنیای شیرین آتوسا

با دخترکمان رفتیم کاخ نیاوران  که به خیال خودمان برگی از تاریخ را مرور کنیم.. آتوسا:" این جا کجاست مادر؟" من:" اینجا کاخ شاهه" آتوسا:" کاخ چیه؟" من با حسی بی نظیر سرشار از اطلاعات تاریخی:" کاخ ،خونه شاهها بوده. شاه ها ادمهای خیلی بزرگی بودن" آتوسا:" آهان...مثلا دایناسورها!!!"   رفته ایم خانه یکی از اقوام که به تازگی با هم نسبت فامیلی پیدا کرده ایم.فامیل جدیدمان دختری دارد 8 ساله که آتوسا در اتاق با ایشان سرگرم بازی بودند. پگاه:" ماماااااااااااااااااااااان" من:" چی شده پگاه جان؟" پگاه:" آتوسا تو دفترم نقاشی میکشه" من:" آتوسا جان ، دخترم توی دفتر پگاه نقاشی نکش" آتوسا:" آخه مادر من خیلی کوچیکم...هیچی نمیفهمم!!!"...
26 آبان 1392

بازگشت به خانه

به خیال خودمان بعد از غیبت کبر ی چند تایی پست گذاشته ایم ولی حالا که بعد از غیبت صغری برگشتیم دیدیم که زهی خیال باطل!!! جدا پستهای نازنین ما کجا ناپدید شده اند؟؟؟  خلاصه که ما برگشتیم بعد از کلیییییی کار و مشغله. خدا را شکر  که هنوز زنده ایم و میتوانیم برگردیم و بنویسیم و یادداشت کینیم و بخوریم مغز شما دوستان را با  این چرندیتمان :)
26 آبان 1392

هنر معمولی بودن!

خوب بعد از مدت ها برگشتم ولی نه با دست پر!!! چیزی نه برای گفتن دارم نه چیزی برای نوشتن... خالی شده ام از همه همان دانسته های اندک!!! خوب وقتی چیزی برای گفتن نداری پس بهتر است سکوت کنی...شاید در سکوت بتوانی چیزی بشنوی یا ببینی که تو را پر کند،شاید همین سکوت درسی است برای تو... راستی چرا اینقدر از سکوت میترسیم؟ چرا فکر میکنیم اگر همیشه حرفی نزنیم میگویند فلانی لال است... این روزها نه کار خاصی میکنیم، نه چیز خاصی میخوانیم، نه جای خاصی میرویم. این روزهایمان عجیب معمولی میگذرد... خوب همین معمولی بودن هم هنری است...هنر معمولی بودن!!! این روزها حتی بازیهایمان هم معمولی است... بازی های معمولی با دختر غیر معمولی :)   ...
9 شهريور 1392

؟؟؟

یک سوال مهم...لطفا خوب فکر کنید و جواب بدهید... با سپاس "مادر بودن "یعنی چی؟ به چه کسی میشود نام "مادر" داد؟ به قید قرعه به سه نفر از کسانی که در مسابقه ما شرکت کرده اند یک واحد مسکونی در مشیرانات تهران و یک دستگاه اتومبیل تقدیم میگردد. پی نوشت: درباره جایزه اصلا شک به دلتان راه ندهید...
10 مرداد 1392

شبهایی برای نخوابیدن

همیشه شبها خیلی راحت خوابم میبرد.تقریبا سرم بین هوا و بالشت است که میروم آن دنیا... دقیقا نقطه مقابل من،همسرم است.شبها خیلی به سختی میخوابد و یا نیمه شب یکدفعه ای خواب زده میشود و به قول خودش فکرو خیال میاید توی سرش و نمیتواند بخوابد. همیشه فکر میکردم که هر کسی که سبک سر تر باشد راحت تر میخوابد.خوب با خودم فکر میکردم کسی که سنگین سر باشد حتما کلی چیز برای فکر کردن دارد و همین کلی چیزها نمیگذارد که راحت خوابش ببرد! خلاصه... الان چند شبی است که نمیتوانم شبها بخوابم...یک حس خوبی دارم که نگو...حس انسانی که خیلی آدم حسابی است و کلی چیز برای فکر کردن دارد و نمیتواند بخوابد...حس یک فرد سنگین سر!!! کم کم دارم فکر میکنم که من هم برای خ...
10 مرداد 1392

من در جستجوی تکامل

نمیدانم این آهنگ استاد شجریان را شنیده اید یا نه؟( ای یوسف خوش نام ما.... خوش میروی در جان ما) اگر گوش نکرده اید حتما بروید و گوش کنید بسیار زیباست. بگذریم...این آهنگ را ما هم خودمان با اراده خودمان گوش نکرده ایم...نوستالژی است از دوران کودکی...آن روزگاران که پدرمان صدای ضبط را بلند میکرد و ما هم دچار توفیق اجباری میشیدیم و فیض میبردیم از صدای حضرت استاد!!! آن روزگاران ما خیلی از حضرت استاد و صدایش بدم می آمد...گذشت...تا ما حدودا ٧-٨ ساله شدیم...هم چنان بدم می آمد...دوباره روزها گذشت و ما ١٧-١٨ ساله شدیم و باز هم بدم میآمد ( دست خودمان که نبود،بدم می آمد دیگر!)...روزها سپری شد و ما ٢٧-٢٨ ساله شدیم و کمی آن مغر ظریفمان رشد کرد و ما متحو...
7 مرداد 1392

شب و کتاب و مهتاب

ساعت 12 شب است...همیشه آتوسا این ساعت خوابیده ولی امروز به لطف ماه مبارک که ما 10 روز در میان روزه میگیرم،ظهر خوابیده ایم و حالا خوابم نمی اید. احمد خواب است...آنقدر خسته بود که تقریبا از حال رفت...من و دخترک داریم تمام تلاشمان را میکنیم که بخوابیم..یواشکی از زیر چشمهایم نگاهش میکنم...چشمهایش را بهم میفشارد تا خوابش ببرد...مژه هایش هی تکان میخورند...پشتم را میکنم تا فکر کند من خوابم و بخوابد. یک ساعتی میگذرد...از تکانهایش میدانم که بیدار است و میدانم که میداند منم بیدارم. بعد از آن یک ساعت،نیم ساعت دیگر هم میگذرد و بالاخره میخوابد...یعنی الان حدودا نزدیک 2 نیمه شب است! به صورتش نگاه میکنم...  به پوست نرم و خوشرنگش خیره میشوم.....
7 مرداد 1392

مناجات با خدا

آتوسا رو به خدا:" خدایا همه مریض ها رو شفا بده...                       همه برگ ها رو ببوس...                     همه ساختمونها رو ببوس...                      خودتم ببوس...                    خدایا...یه  خواهر کوچولو هم به من بده...   &nb...
6 مرداد 1392

تصویری از یک مادر

امروز برای اولین بار پری کوچک من نقاشی مادرش را کشیده بود. البته من که چیزی نفهمیدم از آن خطهای در هم و برهمی که روی صفحه بود ولی خودش میگفت که  مرا کشیده.قطعا همینطور بود. خوب...مغر فندقی مرا چه به درک آنهمه عظمت...آنهمه بزرگی.. نازنین دخترکم میگفت:" مادر تو رو کشیدم با موهای فرفری!!! و من که غرق در تعجب به خاطر موهای فرفری خودم بودم پرسیدم:" مگه موهای من فرفریه؟" :" نه دیگه مادر...الان داری میری عروسی!"
22 تير 1392