آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

مادرانگی های من

خانه کوچک ما

امروز احمد برایم چند جعبه آورد.کم کم زمانش دارد میرسد که بارو بندیلم را جمع کنم و از این خانه بروم.هر چند که هنوز مانده تا روز موعود ولی خوب من را که میشناسید کمی عجول هستم و از اینکه در دقیقه 90 کارهایم را بکنم بیزارم. اولین جعبه ای که جمع شد اسباب بازیهای دخترکم بود.حالا دارم کریستالها را در جعبه میچپانم. عجب حس متفاوتی است!!! یک لحظه بغض گلویم را میگیرد. .صبر میکنم و به خانه ای که سالها تویش بوده ام با دقت نگاه میکنم.همه جایش پر است از من!!! روزی که به این خانه آمدیم را یادمان است.هنوز خانه خالی بود و با احمد آمده بودیم که خانه را تمیز کنیم. یادم است روی اپن نشسته بودم و داشتم شیرینی که مادرشوهرم آورده بود را میخوردم.یادش بخیر......
14 تير 1392

آتوسا در راه دندانپزشکی

قدیم وقتی بچه ای رو میخواستند ببرند دندانپزشکی(که من گمان نمیکنم اصلا کسی بچه اش را به دندانپزشکی میبرده!!!)  تنها نگرانی که نداشتند احساسات کودک بود... اگر نزد دکتر میرفتند و بچه گریه میکرد چند عدد فحش نثارش میکردند تا حالش بهتر شود... اگر دهانش را باز نمیکرد تا دکتر دندانهایش را ببیند، مشتی در پوز کوچکش میزدند یعنی اینکه بگشا آن دهان صاحب مرده ات را... خلاصه که کودک در زمان قدیم  کلا موجود با ارزشی حساب نمی شد... و اما در زمان حال.. ما حدود یک ماهی است که تصمیم گرفتیم که بلبل کوچکمان  را به دندانپزشکی ببریم... فقط خدا میداند که چه پروسه سختی را پشت سر گذاشتیم...باور کنید از پروژه دانشگاه به مراتب سخت تر بود... ...
10 تير 1392

مادر عصبانی

میدونی دلم میخواد محکم بزنم توی صورتش...یا شاید هم با مشت بکوبم توی سرش...نه،نه اصلا دلم میخواد زیر پاهام لهش کنم...یا با همین دستهام چنان فشارش بدم که بمیره...اره واقعا دلم میخواد بمیره!!! وقتی پای دوردانه میاد وسط دلم برای هیچکس و هیچ چیز نمیسوزه...مهمترین اولویت برای من،همین دخترکی است که به تازگی یک متر شده و دیگر 95 سانتی نیست!!! باور کنید هر جا دوروبرم باشه عصبی میشم...اخه شما نمیدونید که چقدر آتوسای من رو اذیت میکنه...آزارش میده و دخترک من هیچ کاری نمی تونه بکنه...خوب بچه است دیگه...اونم فقط زورش به همین بچه میرسه... همین الان که دارم براتون مینویسم باز اومده خونه ما...فکر میکنه ما واقعا خیلی خوشمون میاد ازش... دلم میخواست ...
2 تير 1392

روزهایی برای گریستن

عصر روز جمعه است... نور خورشید از لای پنجره افتاده روی فرش ...یه نور کم حال و بی رمق... صدای کولر رو میشنوم...به نظر اونم پریشون میاد...گیج...سرگردان... خونمون عجیب ساکته...از اون سکوتهای لعنتی که دلت میخواد بشکنه... از پنجره بیرون رو نگاه میکنم...همه چیز برام دلگیر و غمگینه... احمد و آتوسا رفتند خونه مادرشوهرم و من تنها با غم توی دلم نشستم... از اون لحظه هایی که غربت وجودش رو داره به رخم میکشه...صداشو میشنوم...همیشه توی وجودم باهاش میجنگم ولی جالبه که انگار اون خیلی از من قویتره...همیشه اون برنده میشه و من می مونم و یه بغض گنده توی گلو و اشکهایی که همه  تلاشم رو میکنم تا نریزند روی گونه هام... ساعت رو نگاه میکنم...
2 تير 1392

به خاطر لبخند تو

رفتیم و رای مان را در صندوق رای انداختیم... اری ما رای دادیم... با همه حرفهایی که دوستانمان به ما زدند...با همه حرفهایی که به ما گفتند که رای ات دزدیه خواهد شد...رای ات ارزشی ندارد...رییس جمهور از پیش تعیین شده است... ولی ما رفتیم و رای دادیم... ما رای دادیم بخاطر کشورمان...حتی اگه بتوانیم قدمی به اندازه یک رای بخاطر کشورمان برداریم ، برخواهیم داشت. نه بخاطر هیچ چیز نه بخاطر هیچ کس به خاطر کشورم... به خاطر سرزمینی که روزی به کودکم به ارث خواهد رسید
24 خرداد 1392

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا:" مادر میشه به من آدامس بدی؟" من:"  من که هیچوقت ادامس ندارم...ما آدامس نمیخوریم که..برای دندونهامون ضرر داره" آتوسا:" بابا شما ادامس داری؟" بابا:" نه دخترم ندارم" آتوسا:" پس اگه دیدید کسی داره ادامس میخوره میشه لطفا به من خبر بدید..کارش دارم" ...
24 خرداد 1392

و خدا میشنود همه دعاها

دوستان و همراهان همیشگی من...ای دیر یافته هایی که همیشه به این وبلاگ نا به سامان ما سر میزنید. امروز دست به دامان تک تک شما عزیزانم هستم تا برای یکی از عزیزترین انسانهای زندگیم دعا کنید. لطفا دعا کنید برای کسی که خاطرش برای ما بی نهایت ارزشمند است و حدود دوسال است که با مریضی بدی دست به گریبان شده...دکترها جوابی ندارند و این گل زیبای زندگی ما پژمرده شده...در عمق ان چشم های زیبا غم عمیقی است و فقط این ما هستیم که میفهمیم ولی کاری از دستمان بر نمی آید جز دعا!!! این مریضی تمام ابعاد زندگیش را به خطر انداخته و ما فقط نظاره گر هستیم...نظاره میکنیم همه این تلخی ها و دردها را... دعا کنید که سخت محتاج است به دعای تک تک شما عزیزانم......
22 خرداد 1392

و این منم...

به گذشته که نگاه میکنم دختری را میبینم با موهای صاف و چتری های بهم ریخته!!! دختری را میبینم که از فرط شیطنت لحظه ای آرام و قرار نداشت...یا از دیوارهای حیاط خانه داشت بالا میرفت یا در باغ های پشت خانه اشان در جستجوی گنج میگشت. دختری با رفتارهای کاملا پسرانه!!! دختری که پسرهای همسایه برای آوردن توپه اشان که دربالای درخت گیر کرده بود زنگ خانه او را میزند... ترک دوچرخه دوستان از جنس مخالفش مینشست و با انها کیک و نوشابه میخورد. به ارایشگاه مردانه میرفت و برای خود نام پسرانه ای برگزیده بود. بلی...آن دخترک پسر نشان من بودم...فروغ!!!  دختر سر به هوایی که الان به مادری با دقت تبدیل شده...مادری که دورنش پر شده از عشق...عشق بی انتها...عشقی...
20 خرداد 1392

دنیای شیرین آتوسا

بابا حسین:" آتوسا بیا بریم من کچلت کنم تا موهات پرپشت بشه!" آتوسا ناگهان در فکر فرو رفته و بعد:" پس بابابزرگ مشهدمو تو کچلش کردی اره؟ از این به بعد هر کسی رو ببینم که کچله میفهمه کار تو بابا حسین!!!"   آتوسا:" مادر میشه برام یه نوزاد دنیا بیاری...آخه میخوام ازش مراقبت کنم" من:" من نمیتونم الان برای شما نوزاد بیارم دخترم...ما بچه ای دیگه نمیخوایم" اتوسا با گریه:" پس من از کی مراقبت کنم؟ حداقل برو کسری رو بیار من از اون مراقبت کنم!"  
20 خرداد 1392