آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

مادرانگی های من

و تولد و تکامل و غرور

روزهایی را  بیاد   می آورم  که خیلی دور نیستند ولی خیلی متفاوت از زمان حال هستند...روزهایی پر از خستگی، پر از تنش!!! روزهایی که دلت نمیخواهد صبح شود چون رمرقی برای حرکت دادن این جسم نحیف که زیر بار این همه فشار در حال له شدن است نداری! روزهای تولد یک نوزاد!!! یادم  است  وقتی دردانه امان  کوچک بود تهران رفتن به مثابه یک کابوس بود...زنی تنها با نوزادی در بغل... صدای گریه های بی امان نوزاد که در همه جا طنین انداز است...نگاه های سرد و پر از قضاوت اطرافیان... صداهای بم توی هواپیما...لبخند تصنعی من به مهماندار... سوالهای پوچ!!! ولی الان همه چیز برایم عوض شده...دستهای کوچک این گ...
8 خرداد 1392

نظر سنجی

در آستانه روز پدر ما داشتیم با خود به روزگار نامروت می اندیشیدیم که چه زود میگیرد هر آنچه را که به آدمی  میبخشد( برای روشن شدن مطلب ما که هدیه روز زن مبلغی پول دریافت کرده ایم حال باید همان را برای همسر عزیزتر از جانمان هدیه بخریم)... همینطور که می اندیشیدیم و غصه میخوردیم یک دفعه مثل ایکیوسان صدایی از سرمان بلند شد و یک جو روشنفکرانه بر ما غالب گشت... ما که داشتیم از این حس فرهیختگی به خود می بالیدیم...در آن لحظات ملکوتی گفتیم تا برویم و نظر این پری کوچک را هم جویا شویم تا باشد که جایگاه پدر را ارتقا دهیم و ارزش و شان پدر را به این ناز خاتون منزلمان تفهیم کنیم... خلاصه با حسی سرشار از دانایی رفتیم که رفتیم.... ما(غرق در حس فرهی...
27 ارديبهشت 1392

همین دقیقه های بی ارزش

دقایقی قبل از خواب...گفتگوی مادر و دختری که از فرط خستگی دارند از حال میروند... من: "آتوسا امروز با دوستات رفتی کوه خوب بود؟" آتوسا:" آره...بله خیلی خوش گذشت" ما:" خوب خدارو شکر...دوستاتو دوستداری؟" آتوسا:" اره خیلیییییییی...من کیانا رو خیلی دوستدارم" :"خوب به نظرت اونم شما رو دوستداره؟" اتوسا خیلی جدی :" اره دیگه خوب...معلومه...کتاب بهم میده یعنی دوستم داره" :" امروز چیزی هم ناراحتت کرد؟" آتوسا:" اره..وقتی کیانا بهم گفت تو کوچیکی...نمیتونی...من احساس ناراحتی کردم" :"اره آدم ناراحت میشه خوب دوستش بهش اینو بگه...چیکار کردی بعدش؟" آتوسا:" مجبور شدم موهاشو بکشم!!!" همین چند لحظه کافی است تا به عمق روح کودکان رسوخ کنید...هم...
17 ارديبهشت 1392

فقر از نوع سواد

وقتی برمیگیردم و به گذشته نگاه میکنم میبینم خیلی جاها خیلی اذیت شدم...روزهایی رو یادم میاد که چقدر مستاصل و درمانده بودم...چقدر گیج و بهم ریخته...مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده و هرچی دست و پا میزنه بیشتر و بیشتر فرو میره!!! الان که به اون روزها نگاه میکنم میبینم که اون باتلاق، باتلاق بی سوادی هام و نادانستگی های خودم بوده! اگه اطللاعات داشتم ...اگه سواد کافی داشتم چقدر بهتر از پس مشکلاتم بر می اومدم! این مشکل میتونه خیلی ابتدایی باشه ولی وقتی آدم بی سواده همون میشه یه معضل...میشه یه مریضیه بد خیم که هر روز داره توی وجودت بیشتر پیش میره و بیشتر تو رو از پا درمیاره. دلم نمیخواد دیگه توی باتلاق بی سوادی هام فرو برم...دلم میخواد د...
7 ارديبهشت 1392

آرایشگاه کودک

همه کسانی که دخترک سبزگون مارا دیده اند متفق القول هستند که کودکی است با ویژگی های منحصر به فرد. این ویژگی های خاص ما را هم دچار رفتارهای خاص کرده و دست و پای ما را بسته...مثلا یکی از درگیری های ما با این نازبانو کوتاه کردن آن گیسوان چون خرمن ابرریشم است! مدت هاست که ما قیچی به دست شده ایم و کاسه ای روی سر دخترک گذاشته و موهای این ساقه گل ظریفمان را کوتاه میکنیم...آن هم از نوع بسسسسسسسسسسسیار مبتدی! و این عمل ما انقدر ناشیانه است که هر دفعه تمام اطرافیان ما را سرزنش میکنند و میگویند"نکن این کارارو با این بچه!!!" خوب بماند که آنها چه خبر دارند از دل پرخون ما!!! باری...بگذیرم که به قول معروف این سخن کوتاه باید و سلام! امروز ما جایی ر...
7 ارديبهشت 1392

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا در حال خداحافظی با دوست عزیزش دیانا :" کیانا خودتو ببوس"   در ماشین...من و جناب همسر نشسته ایم و اتویا به زور خودش را جلو کشیده و بروز سرش را روی شانه پدرش گذاشته... من:" آتوسا عزیزم برو سر جات بشین خطرناکه...سرتو از روی شونه پدر وردار حواس بابا پرت میشه ها!!!" آتوسا:" مادر نمیتونم اخه دارم آرامش میگیرم" چندتا از دوستان اتوسا به منزل ما آمدند...بچه ها پشت در اتاق دخترک ما جمع شده بودند تا شاید راهی برای رفتن به داخل پیدا کنند...اتوسا در حالی که در اتاق را بسته و جلوی در ایستاده ... بچه ها:"خوب بذار بریم توی اتاقت دیگه...حوصلمون سر رفت خوب!" آتوسا:" اخه نمیشه...میدونید اخه توی اتاق من شیر هست" پی نوشت: به جان مادرم ...
4 ارديبهشت 1392

دردانه من تولدت مبارک

دقیقا سه سال پیش همین لحظه بود که چشم به جهان گشودی و من رو لایق "مادر"بودن کردی... دکتر به پرستار گفت یادداشت کن 12:25 و این ساعت  جاودانه ترین و قشنگ ترین برای من شد...لحظه لحظه اش رو یادمه...شب قبل رفتم بیمارستان...وقتی رفتم توی اتاق ساعت 11 شب بود و اون شب چقدر طولانی بود...تا صبح نشستم و منتظر بودم...از 6 صبح دردم شروع شد و ساعت 9 بود که دیگه تحملم تموم شده بود...گریه میکردم و از پرستار خواهش میکردم که تو رو دنیا بیاره ولی اون میگفت هنوز خیلی مونده!!! روز سخت و قشنگی بود...مادرم رو یادمه...چقدر نگران بود...لبخندی که بهش زدم و ازش جدا شدم و بهش گفتم نگران نباش...دری که بسته شد و من تنها موندم.... نمیدونستم که احمد خبر داره یا نه...
22 فروردين 1392

سخنوری های دخترم

اتوسا در حالی که انگشترش رو گم کرده و به شدت دنبالش میگرده... من:" عزیزم..مادر جون غصه نخور الان میام باهم پیداش میکنیم" اتوسا:" مادر، من که غصه نمیخورم دارم دنبال انگشترم میگردم"   در فروشگاه... آقای فروشنده مهربان:" عزیزم اسمت رو بگو تا بهت از این کیک ها بدم" اتوسا:" سکوت و رفتن در اغوش من" آقای فروشنده مهربان:" خوب اشکالی نداره اسمت رو نمیگی..بیا اینم کیک" اتوسا با خوشحالی دخترک ما کیک را میخورد و به ما میگوید:" مادر کیکش خیلییییییی خوشمزه بود. میشه بگی آقاهه بیاد" من:" چی کارش داری دخترم" اتوسا:" میخوام اسممو بهش بگم" من ...
20 فروردين 1392

بهاران خجسته باد

تخم مرغ هایی که با دست های بهشتی  تو رنگ شده....ماهی قرمز تنگ کوچکمان که تو انتخابش کردی... قرانی که بوسیدی و در سفره گذاشتی...سکه هایی که در ظرف هفت سین نگذاشتی چون فکر کردی مال قلک دست ساز تو بوده...کتاب الفی اتکینز و ماژیکی که به هفت سین ما اضافه شد و عکس پدرت که گفتی باید جزیی از هفت سین آسمانیمان باشد و در آخر، هفت سینی که برای من زیباترین هفت سین هاست... و بهاری که برای من بی مانندترین بهاران است. بهاران مبارک!
1 فروردين 1392

نوروز

  همیشه عاشق نوروز بودم... نوروز برای من انگیزه ای بود برای نو شدن و دوباره شروع کردن...ولی سالهاست که دیگر نیازی به نوروز برای نو شدن ندارم...فقط کافی است در چشمهای دخترکم بنگرم و هرلحظه دوباره متولد شوم....   نوروز پیشاپیش مبارک!   ...
27 اسفند 1391