آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

مادرانگی های من

چهار سال تمام

حالا دیگر چهار سالت هم تمام شد...چهار سال کامل...چهار سال را باهم گذراندیم  و به من به اندازه صد سال در کنار تو برزگ شدم.  زندگی من بعد از آمدن تو بود که معنا گرفت...قبل ار تو هیچ نبود جز سیاهی و تیرگی..جز ابرهای حماقت که تمامی آسمان زندگی مرا پوشانده بود. آری تو امدی هم چون قطره های باارن...مرا شستی و جانی دوباره به من دادی. حالا چهار سال است که من با تو یاد گرفتم رندگی کنم...بخندم...گریه کنم و ببینم همه آنچه که تا به حال ندیده بودم. ممنون که آمدی شکوفه بهاری من! پی نوشت: خدایا دستهایت را میبوسم بخاطر غنچه ای که به من هدیه دادی. 
23 فروردين 1393

آتوسا دخترم، نوروز آمد

آتوسا دخترم، آغوش وا کن که از هر گونه گل آغوش وا کرد زمستان ملال انگیز بگذشت بهاران خنده بر لبآشنا کرد آتوسا دخترم،صحرا هیاهوست چمن زیر پرو بال پرستوست کبود آسمان همرنگ دریاست کبود چشم تو زیباتر از اوست     تمام تلاشمان را کردیم تا عکسی هم تنگ این شعر بچپانیم...نشد که نشد!!!
18 فروردين 1393

اولین نشانه های یک دختر

آتوسا: "مادر میشه این خال رو صورتم رو بکنی؟" من:" نه دخترم ...خال رو که نمیشه کند" آتوسا:" خوب من دوستش ندارم...بکنش دیگه...چرا کنده نمیشه؟" من:" اگه بخوای بکنیش باید بریم دکتر...اون میتونه خالت رو برداره" آتوسا با گریه:" اخه چرا خدا وقتی منو افریدن کرده برام خال گذاشته؟؟؟"
3 اسفند 1392

نه ماه انتظار

یادم است وقتی اتوسا را باردار بودم کتابی داشتم تحت عنوان "حامگلی هفته به هفته"... دایما منتظر شروع هفته جدید بودم تا بروم و کتاب را بخوانم تا ببینم در این هفته جدید،جنین چه رشدی کرده و حالا چقدر شده و من باید چه بکنم و چه نکنم... روزهایی بود برای خودش...یادشان بخیر... خوب این بارداری هم مثتثنی نبود...همان روزی که فهمیدم خدا دوباره مرا لایق مادری دانسته رفتم و آن کتاب را از کمد در آوردم و گذاشتم دم دست تا این بار هم مراحل رشد جنینم را پیگیری کنم... ولی این بار چقدر متفاوت است... این بار دیگر فرصتی برای شمردن روزها نیست...روزها مثل برق و باد میگذرند و من فقط وقت میکنم هر چند هفته نگاهی به کتاب بی اندازم... وجود یه دختر بچه سه  س...
8 بهمن 1392

خبر خوش

دیروز به آتوسا خبر باردار بودنم را دادیم... به او گفتیم که قرار است در فصل تابستان کودکی جدید به خانواده ما اضافه شود. پرید بغلم و مرا بوسید و محکم بغل کرد. بغض در گلویش را حس کردم و اشکهایی که در چشمانش جمع شد را دیدم. برای عجیب است .... این همه با احساس بودن این دخترک 3 سال و اندی ماهه برایم عجیب است. حالا از دیروز چندبار از من  بخاطر خبر خوبی که به او دادم تشکر کرده.و گفته چقدر از اینکه قرار است خواهر بزرگتر باشد خوشحال است. به روزهای خوب آینده فکر میکنم...روزهایی که کودکانم کنار هم سالم و شادند و من از دیدنشان به خودم میبالم... به بزرگتر بودن آتوسا فکر میکنم....اینکه قطعا خواهر بزرگتر دلسوزی خواهر شد.درست مثل خواهر بزرگتر ...
15 دی 1392

دنیای شیرین اتوسا

داریم با دخترمان که به امید خدا قرار است از دوردانه ای در بیاید و دودانه بشود کتاب میخوانیم... آتوسا:" فرانکلین که با دوستاش فرق داره...چرا باهاشون دوسته؟" من:" خوب به نظرت نباید با کسی که با ما فرق داره دوست بشیم؟" آتوسا ":چرا باید بشیم...مثلا من با باران و دیانا فرق دارم...باران یکمی سیاه(منظور سبزه است) من سفیدم..." من:" خوب دیانا چی؟ اون چه رنگیه" آتوسا:" اونم سفیده" من:" یعنی مثل تو؟ همرنگ تویه؟" آتوسا:" نه...من سفید کم رنگم ولی اون سفید خیلی پررنگه!!!"( دیانا دوست عزیز اتوسا سفید و طلایی است)
4 دی 1392

فرد یا زوج ! مساله این است

میدانید کلا ما همیشه عادت داریم همه چیز را دسته بندی کنیم و بعد از بین این دسته ها یکی را انتخاب کرده و مورد توجه خود قرار میدهیم.البته بعضی چیرها خوشان دسته بندی شده اند و اینجا ما فقط زحمت میکشیم و یکی را انتخاب میکنیم. اینچنین بود که وقتی سوادمان قد داد و اعداد زوج و فرد را شناختیم ترجبح دادیم که زوجها رو دوستداشته باشیم و از فردها مخصوصا سه،پنج،هفت و یازده بدمان بیاید! از خدا که پنهان نیست از شما یاران همیشگی هم چه پنهان که کلا فلسفه ازدواج ما هم همین بود. ما فرد بودیم و تصمیم گرفتیم که زوج شویم .این بود که جواب بله را به آقای همسر دادیم و او را خوشبخت ترین مرد دنیا کردیم.( البته خودش چیر دیگری میگوید ولی ما میدانیم که مزاح میکند!) ...
30 آذر 1392

یک و یک و یک...دو و دو و دو ....مسابقه محله

امروز صبح داشتم کارهایم را میکردم که یکدفعه چشمم به تلویزیون افتاد.دیدم دارد مسابقه محله راپخش میکند. یهویی یاد یک خاطره از دوران شیرین طفولیتم  افتادم. یادم امد دبستان بودم که شایعه شده بود که این جمعه قرار است مسابقه محله بیاید محله ما...من هم صبح جمعه کله سحر رفتم دنبال پسرخاله عزیزم( که الان در ان سر دنیا برای خودش کسی شده است) که با هم برویم و در مسابقه محله شرکت کنیم. هر دو خوشحال منتظر بودیم که آقای مسابقه محله برسد و ما شیرین کاری های خود را انجام دهیم. همه اینها به کنار...این قسمت شیرین کاریهایمان خیلی جالب بود.  شیرین کاری من، قرار بود با یه بادکنک و یه لیوان طبل بسازم . اما پسرخاله، قرار بود کفتر ظاهر کند(!) کف د...
22 آذر 1392