آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

حماقتهای یک مادر

خیلی خوبه که هرازچندگاهی بشینی و خودتو کنکاش کنی...ببینی که چجور آدمی هستی و داری چی به بچه ات یاد میدی...منظورم از یاد دادن اون چیزی نیست که خودمون توی توهماتمون فکر میکنیم داریم یاد میدیم...چیزیه که بچه توی رفتار ما میبینه و بزرگترین معلمش هست. اگه من مادر هزار بار هم شعار بدم ولی رفتار دیگه ای داشته باشم خوب مسلما بچه رفتار منو الگوی خودش میکنه،نه اون شعارهای پوچم رو!!! خلاصه ما در راستای بهتر شدن که شاید بتوانیم قدمی خودمان را به پیش ببریم و از حماقت هایمان بکاهیم در صدد این برامدیم تا خودمان را بکنکاشیم!!! خلاصه... من کلا انسانی هستم تجمل گرا...عاشق زرق و برق دنیا هستم و در این راستا بس آدمی کوته فکر...این که میگم کوته فکر ...
26 بهمن 1391

وباز هم مولانا

  بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید  پی نوشت:خدایا یعنی روزی میرسه که من  بتونم به همین چند بیت عمل کنم...همین چندتا!!! ...
17 بهمن 1391

هزار راه نرفته

یه موقع هایی هست که زندگی روی خوشش رو بهت نشون میده.همه چیز ارومه و تو توی دلت داره قند اب میشه از اینهمه خوشی و به خودت افتخار میکنی بخاطر فرزندی که پرورش دادی. ولی بعضی وقتها این گوی زندگی میچرخه و میره روی نقطه بحرانی.حالا همه چیز اروم نیست و دیگه نمیتونی برای خودت شعر" همه چی ارومه    من چقدر خوشبختم" رو بخونی... اون فرزندی که بخاطر پرورشش به خودت افتخار میکردی حالا تو رو به چالش کشیده و تو میری دنبال راه حل... فکر میکنی...فکر میکنی و باز هم فکر میکنی.وقتی میبینی از اون مغر نخودی خودت چیزی در نمیاد میری و سراغی از کتابهایی که توی قفسه دارند خاک میخورند میگیری.میگردی توی صفحات.یه چیزایی دست و پا شکسته گیرت م...
17 بهمن 1391

آرزوهای مادری از جنس کرگدن

دلم میخواد اگه یه روزی دوباره خدا به من فرزندی داد،یه دختر دیگه بهم بده. دلم میخواد دخترهام بشن مثل من و خواهرم...صمیمی،مهربون و دوتا دوست واقعی. دلم میخواد آتوسام مثل فرانک(خواهر بزرگ بنده) مهربون باشه برای خواهر کوچیکش. عین یه مادر! دلم میخواد دخترهامو ببرم پارک و باهم بازی کنیم و بخندیم و شب،من خسته و عصبی برگردم خونه و فقط آرزوم این باشه که بچه ها زود بخوابن تا من چایی بخورم. دلم میخواد دقیقا مثل من و خواهرم مکمل هم باشند...دوستندارم عین هم بشن.دوستدارم اخلاقاشون متفاوت باشه.یکیشون مثل من فرز و یکی مثل فرانک اروم...یکی اب ابگوشت رو بخوره یکی گوشت کوبیدشو. دلم میخواد کلی دوست مشترک داشته باشن و البته من هم جز لیست دوستهای م...
12 بهمن 1391

من اینجا بس دلم تنگ است

امروز ظهر رفتیم که دخترک را همانند همیشه بخوابانیم...دراز کشیدیم و شروع کردیم به فکر کردن.یاد پدرمان افتادیم و سخت دلتنگش شدیم. دلمان تنگ شده برای آن دستهایش که درست شبیه دستان خودمان است...استخوانی با رگهای برجسته! دلمان تنگ شد برای آن اتاقک مخصوصش که همیشه بوی سیگار میدهد...برای آن فلاکس چایی و آن زیرسیگاری با کلاسش که خاله مهنوش برایش سوغاتی از انگستان اورده... دلمان تنگ شد برای آن قفسه های کتاب که همیشه بویش را میدهند... شروع کردیم به گریه...بغض چنان گلویمان را گرفته بود که نفس هم نمیتوانستیم بکشیم... از ترس اینکه دخترک اشکهای ما را نبیند سرمان را در بالشت فرو کرده بودیم... به شدت داشتیم اشک میریختیم که اتوسا گفت:" مادر؟" ما ...
16 دی 1391

رنگ دوستی

بعضی آدم ها رو سالهاست که میشناسی...سالهاست که با هم رفت و آمد میکنید...ولی هیچ وقت نمیشه بهشون نزدیک بشی،انگار یه حصار دور خودشون کشیدن که نمیذارن ازش رد بشی.نمیتونی باهاشون درددل کنی. نمیتونی بشینی و یه دل سیر باهاشون حرف بزنی.همیشه در حد همین حرفهای روزمره تکراری باقی میمونن. ولی برعکس بعضی ها هستند که توی اولین نگاه حس میکنی که سالهاست باهم آشنا هستی.سالهاست که با هم حرف زدید و دردل کردید و از عمق غم و شادیتون برای هم تعریف کردید.این آدمها این روزها خیلی کم پیدا میشند.اخه این روزها همه ما یه جورایی سطحی شدیم.حوصله خودمون و زندگی خودمون رو هم نداریم چه برسه به یه کس دیگه!!! همیشه دوستداشتم برای  دوستانم دوست خوبی باشم.دلم میخواست...
14 دی 1391

تقدیم به همه دوستان خوب مجازی من!!!

اسمش را میگذاریم؛دوست مجازی...  اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته . . . خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند ...  وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد وقت میگذاردبرایم، وقت میگذارم برایش . ..  نگرانش میشوم دلتنگش میشوم . . . وقتی درصحبت هایم،به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی ست ... هرچند کنارهم نباشیم هرچند صدای هم راهم نشنیده باشیم، من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد پی نوشته: این متن رو در راستای دیدن یک دوست مجازی که الان برام یه دوست واقعی شده گذاشتم :)
8 دی 1391

ادامه من و فیلم عروسی

در حال تماشای فیلم عروسیمان برای هزارومین بار هستیم و دخترک ابریشمی امان برای صدهزارومین بار میگوید :"مادر من کجابودم؟" و ما برای صدهزارومین بار میگوییم:"عزیزم شما درشکم مابودی :)" بعد دخترک میزند زیر گریه و میگوید:"مااااااااادر... به اون خانومه بگو به من نگاه نکنه!!!" آتوسا :S من :|
5 دی 1391