آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

مادرانگی های من

شگفتی های دنیای آفرینش

بعد از عمری یک شب یادمان ماند تا برای خودمان و همسر مهربانمان چای اعصاب آماده کنیم و بخوریم تا شاید اعصابمان کمی آرام شود... قوری مخصوص را از گنجه در آورده، چای را دم کرده و بعد از یک ساعت که گذاشتیم حسابی دم بکشد در لیوان ریختیم تا نوش جان کنیم... وقتی چای را ریختیم،دیدیم که رنگش با همیشه فرق دارد و خیلی بد رنگ است...با خود گفتیم لابد خوب دم نکشیده یا آب کلر داشته و یا... خلاصه خودمان را توجیه کردیم و با همسرمان خوردیم. البته بماند که طعمش هم خیلی بد بود ولی ما با اصرار خوردیم و بعد هم کلی ریلکسیشن کردیم و حالش را بردیم و در دل شاد بودیم که چقدر اعصابمان را آرام کرده ایم... خلاصه فردا که آمدیم تا قوری مخصوص را بشوریم وقتی توری ...
24 مهر 1391

روزگاران

روزگاری بود که در منزل ما هر چیزی درست سرجای خودش بود... رومیزی ها اتو کشیده و مرتب درست وسط میز پهن شده بودند و روی هر کدام گلدانی قرار داشت. مبلمانهایمان از تمیزی میدرخشیدند و هیچ آثاری از خراشیدگی رود دستهای چوبی اشان نبود. ال سیدی تلویزیونمان همیشه تمیز و درخشان بود.داخل کمدها همه چیز کاملا مرتب درست سرجایشان قرار داشتند. اما این روزها خانه کوچک ما چهره جدیدی به خود گرفته...روزمیزیهای ما نقش قنداق عروسک دخترکمان را بازی میکنند و مبلمانهای عزیزمان با لکه های ماژیک و مداد شمعی دست و پنجه نرم  میکنندو دسته های چوبی اشان با کنده کاریهای دندان آتوسا تزیین شده اند و ال سیدی مهربانمان همیشه روی صورتش تصاویری از دستهای بندانگش...
16 مهر 1391

خوشبحال دختر میخک که میخندد به ناز

    ای روزها دخترک دندان موشی ما کشف جدیدی داشته است.کشفی بسیار مهم که همه ما بانوان روزی آن را کشف کرده ایم و لذتش را برده ایم.   کشف دخترک ما چیزی نیست جز پی بردن به مزایای دامن های چین دار که وقتی میچرخی کلی پف میکند!!! حالا نازنین روی ما هر روز هزار بار پیراهن چیندار خود را میپوشد و هی میچرخد و به ما میگوید:" مادر ببین وقتی میچرخم میرم آسمون" البته این جمله با صدای خودش و لغات خودش بسی زیباتر است. و ما مطمین هستیم که وقتی دخترکمان میچرخد و به قول خودش به آسمان میرسد حتما خدا را هم میبیند.   خوشبحال غنچه های نیمه باز!!!   ...
12 مهر 1391

صحبتهای اشتباه

امروز آتوسا رفته بود توی حموم تا آب بازی کنه. منم شیر حموم رو باز گذاشته بودم تا لگنش پر بشه. بعد از مدتی رفتم که شیر رو ببندم ولی وقتی که اومدم بیرون از روی عادت و حواس پرتی چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم. طفلکی آتوسا داد زد که "مادر روشنش کن" منم فکر کردم که منظورش اینه که چرا شیر رو بستی و منظورش از روشنش کن اینکه شیر رو باز کن.واسه همین جواب دادم که " نه نمیشه..چون آبش خیلی داغ میشه میسوزی" آتوسای طفلکی در حالی که بغض کرده بود گفته "نه نمیسوزم روشنش کن" منم دوباره دد زدم که " نه دیگه نمیشه لگنت پر شده" در حالی که آتوسا داشت گریه میکرد با شدت رفتم به سمت حموم که بخاطر این بهانه گیری مسخره دعواش کنم ولی همین که در رو باز کردم دیدم که ح...
11 مهر 1391

جدایی

چند وقته که خیلی فکر میکنم.به خودم...به آینده ای که در پیش دارم.میخوام چیکار کنم؟برنامه ام برای فردایی که پیش رو دارم چیه؟ بالاخره یه تصمیم هایی گرفتم.خیلی کوچیکن..خیلییییییییییی ولی خوب به هرحال از هیچی بهتره! بعد از فکر کردن به خودم یاد آتوسام افتادم.ساعت هایی که من نیستم ومیرم کلاس آتوسا رو چیکارکنم؟ خوب مثل همیشه فقط یک گزینه هست مادرشوهر خوبم. ولی با خودم داشتم به مهد هم فکر میکردم که شاید مجبور بشم دخترم رو زودتر از اونی که تصمیم داشتم بذارم مهد.دلم یهو پایین ریخت! به این فکر کردم که ساعاتهایی که من نباشم آتوسا چیکار میکنه؟ چطوری میتونم عزیزترینم رو بسپرم به کسی که اصلا نمیشناسم؟ گریه ام گرفت.نمیتونم.... نمیتونم.... بعدش سریع...
9 مهر 1391

نمایی تازه از یک دختر

تا چندی پیش مطمین بودیم که دخترکمان همه چیزش به پدرش رفته است.همه چیز!!! از کلی ترین چیزها تا جزیی ترین! از مدل دندانهای فاصله دارش گرفته تا خال روی گونه و مدل نشستن و خوابیدن و حتی غذاهایی که دوستدارد. اما چند روزی است که طبیعت چهره دیگری از اتوسا را به ما نشان داده و روزنه های امیدی در دلم ما پیدا شده است. حالا میبینم که دخترک ما هم مانند کودکی مادرش خمیر دندان میخورد و با شانه سرش موزیک مینوازد و از اینکه از دیوار راست هم بالا برود ترسی به دل راه نمیدهد.و اما قسمت بد ماجرا این است که دقیقا مثل ما همیشه گرسنه است! حالا دلم به همسرم میسوزد که چگونه میخواهد این مادر و دختر را سیر کند ما به هیچ چیز رحم نخواهیم کرد!!! ...
8 مهر 1391

سرزمین آفتاب ممنونم

امروز با دردانه دخترمان به مجموعه آبی آفتاب رفتییم.خیلی به هردویمان خوش گذشت. آتوسا از آب تنی و سرسره بازی لذت میبرد و ما از شادی کودکمان غرق شادی بودیم. هر بار که دخترمان را در آن  مایو بنفش دو تیکه میدیدم که بسان خرگوش میجهد و از سرسره ها بالا میرود و قِل میخورد و در آب می افتد برایمان آنقدر زیبا بود که گویا دفعه اول است که او را میبینیم. جالب اینجاست که همه حرفها،همه حرکات و حالات دخترمان برای ما همیشه تازه است و هربار ما ذوق مرگ میشیم.شاید بی جنبه ایم!!! روز خوبی بود.خیلی خوب. امیدوارم دخترکمان زندگی اش سرشار از روزهای خیلی خوب باشد.ما که شادیم به شادی او پس امید که همیشه شاد باشد.
4 مهر 1391

دستت را به من بده زیرا که دستهای تو با من آشناست

وقتی با دخترکمان به گردش میرویم  و دستان کوچکش را در دستان بزرگ ما میگذارد دیگر به هیچ چیز توجهی ندارد.چنان آسوده وسبک بال قدم بر میدارد که گوی در این دنیا کسی به جز ما نیست...نه به ماشین هایی که با شتاب به ما نزدیک میشوند توجهی دارد و نه به آدم هایی که از کنارمان میگذرند. انگار هیچ کس و هیچ چیز آنجا نیست. با تمام وجود خودش را به ما میسپارد و چنان به ما اعتماد میکند که ما به خود شک میکنیم. با خود میاندیشیم که حال که دست کودکمان در دست ماست آیا به راهی درست پا گذاشته ایم؟ آیا او را به همان جایی که باید برود میبریم؟ او به ما اعتماد کرده حال ما به چه کسی اعتماد کنیم و دستمان را چنان آسوده در دستان برزگ چه کسی قرار دهیم؟ خدایا د...
31 شهريور 1391

دنیای شیرین آتوسا

چند روز پیش دختر همسایمون که ٣ سال و نیمشه اومده بود خونه ما.من هم برای آتوسا و هانا غذا آوردم که بخورند.وقتی غذا رو گذاشتم جلوشون هانا گفت:"اه من اینو دوستندارم!" منم شروع کردم براش به حرف زدن که،عزیز من  باید همه غذاها رو بخوریم وگرنه خدا ناراحت میشه و از این دست نصیحتهای مادرانه. آتوسا هم درحالی که داشت غذاشو میخورد ظاهرا توجهی به ما نداشت. واما امروز... آتوسا مخفیگاه خوراکی های مارو که توی خونه ملقب به خوشمزگی ها هستند رو پیدا کرد و در حالی که مشتتش رو پر از تخمه کرده بود جلوی من ظاهر شد. منم خیلی جدی بهش گفتم که اتوسا این تخمه هارو ببر بذار سرجاش..نخورشون. آتوسا هم خیلی خونسرد جواب داد که :" مادر  باید بخورمشون" من...
20 شهريور 1391