و تولد و تکامل و غرور
روزهایی را بیاد می آورم که خیلی دور نیستند ولی خیلی متفاوت از زمان حال هستند...روزهایی پر از خستگی، پر از تنش!!! روزهایی که دلت نمیخواهد صبح شود چون رمرقی برای حرکت دادن این جسم نحیف که زیر بار این همه فشار در حال له شدن است نداری! روزهای تولد یک نوزاد!!! یادم است وقتی دردانه امان کوچک بود تهران رفتن به مثابه یک کابوس بود...زنی تنها با نوزادی در بغل... صدای گریه های بی امان نوزاد که در همه جا طنین انداز است...نگاه های سرد و پر از قضاوت اطرافیان... صداهای بم توی هواپیما...لبخند تصنعی من به مهماندار... سوالهای پوچ!!! ولی الان همه چیز برایم عوض شده...دستهای کوچک این گ...
نظر سنجی
در آستانه روز پدر ما داشتیم با خود به روزگار نامروت می اندیشیدیم که چه زود میگیرد هر آنچه را که به آدمی میبخشد( برای روشن شدن مطلب ما که هدیه روز زن مبلغی پول دریافت کرده ایم حال باید همان را برای همسر عزیزتر از جانمان هدیه بخریم)... همینطور که می اندیشیدیم و غصه میخوردیم یک دفعه مثل ایکیوسان صدایی از سرمان بلند شد و یک جو روشنفکرانه بر ما غالب گشت... ما که داشتیم از این حس فرهیختگی به خود می بالیدیم...در آن لحظات ملکوتی گفتیم تا برویم و نظر این پری کوچک را هم جویا شویم تا باشد که جایگاه پدر را ارتقا دهیم و ارزش و شان پدر را به این ناز خاتون منزلمان تفهیم کنیم... خلاصه با حسی سرشار از دانایی رفتیم که رفتیم.... ما(غرق در حس فرهی...
همین دقیقه های بی ارزش
دقایقی قبل از خواب...گفتگوی مادر و دختری که از فرط خستگی دارند از حال میروند... من: "آتوسا امروز با دوستات رفتی کوه خوب بود؟" آتوسا:" آره...بله خیلی خوش گذشت" ما:" خوب خدارو شکر...دوستاتو دوستداری؟" آتوسا:" اره خیلیییییییی...من کیانا رو خیلی دوستدارم" :"خوب به نظرت اونم شما رو دوستداره؟" اتوسا خیلی جدی :" اره دیگه خوب...معلومه...کتاب بهم میده یعنی دوستم داره" :" امروز چیزی هم ناراحتت کرد؟" آتوسا:" اره..وقتی کیانا بهم گفت تو کوچیکی...نمیتونی...من احساس ناراحتی کردم" :"اره آدم ناراحت میشه خوب دوستش بهش اینو بگه...چیکار کردی بعدش؟" آتوسا:" مجبور شدم موهاشو بکشم!!!" همین چند لحظه کافی است تا به عمق روح کودکان رسوخ کنید...هم...
آرایشگاه کودک
همه کسانی که دخترک سبزگون مارا دیده اند متفق القول هستند که کودکی است با ویژگی های منحصر به فرد. این ویژگی های خاص ما را هم دچار رفتارهای خاص کرده و دست و پای ما را بسته...مثلا یکی از درگیری های ما با این نازبانو کوتاه کردن آن گیسوان چون خرمن ابرریشم است! مدت هاست که ما قیچی به دست شده ایم و کاسه ای روی سر دخترک گذاشته و موهای این ساقه گل ظریفمان را کوتاه میکنیم...آن هم از نوع بسسسسسسسسسسسیار مبتدی! و این عمل ما انقدر ناشیانه است که هر دفعه تمام اطرافیان ما را سرزنش میکنند و میگویند"نکن این کارارو با این بچه!!!" خوب بماند که آنها چه خبر دارند از دل پرخون ما!!! باری...بگذیرم که به قول معروف این سخن کوتاه باید و سلام! امروز ما جایی ر...
دردانه من تولدت مبارک
دقیقا سه سال پیش همین لحظه بود که چشم به جهان گشودی و من رو لایق "مادر"بودن کردی... دکتر به پرستار گفت یادداشت کن 12:25 و این ساعت جاودانه ترین و قشنگ ترین برای من شد...لحظه لحظه اش رو یادمه...شب قبل رفتم بیمارستان...وقتی رفتم توی اتاق ساعت 11 شب بود و اون شب چقدر طولانی بود...تا صبح نشستم و منتظر بودم...از 6 صبح دردم شروع شد و ساعت 9 بود که دیگه تحملم تموم شده بود...گریه میکردم و از پرستار خواهش میکردم که تو رو دنیا بیاره ولی اون میگفت هنوز خیلی مونده!!! روز سخت و قشنگی بود...مادرم رو یادمه...چقدر نگران بود...لبخندی که بهش زدم و ازش جدا شدم و بهش گفتم نگران نباش...دری که بسته شد و من تنها موندم.... نمیدونستم که احمد خبر داره یا نه...
سکوت...سکوت...سکوت
خیلی چیزها هست که باید در درون من بمیره! اگه بخوام دنیام عوض بشه،اولین کاری که باید بکنم اینکه خودمو عوض کنم.نگاهمو...تفکراتمو... حتی ظاهرمو!!! قسمتی که بیشتر باهاش مشکل دارم همین تفکراته... این تفکرات خیلی برای من دست و پاگیر شده! باهاش خیلی مشکل دارم...خیلی خیلی زیاد!!! بعضی وقتها توی تختم دراز میکشم و افکارم بهم هجوم میارن...بیشترشون چیه؟؟؟ تفکرات پوچ و خالی که خودم حالم ازشون بهم میخوره...البته اونا که بی گناهن...حالم از خودم بهم میخوره که به چه چیزهایی دارم فکر میکنم!!! بیشتر شدم شبیه یه آدم با یک بلندگو که دایما داره یک سری شعارهایی که حفط کرده رو داد میزنه! داد هم نه،شاید جیغ میزنه!!! داد میزنه که...
راهی بی بازگشت
اگه بخوایم نسل خودمون رو با نسل پدرومادرهامون مقایسه کنیم میبینیم که خیلیییییییی چیزهای خیلییییییی عوض شده...در حدی که شاید مقایسه اش کار خنده داری باشه! نسل ما تحصیل کرده تر و با سوادترندو به اصلاح امروزها open mind هستند!!! ادعامون عالم رو گرفته که ما خیلی میفهمیم و خیلی کارمون درسته! ولی توی یک نظر میشه فهمید که نسل ما داره راه رو اشتباه میره...توی همه چیز راهمون رو گم کردیم. از کوچکترین چیزها تا بزرگترین هاش که به نظر من ازدواج و بچه دار شدن هستش... ما همه اصول زندگیمون رو گم کردیم...اصلا نمیدونم چرا ازدواج میکنیم و چرا بچه دار میشیم... مثلا همین قضیه بچه دار شدن..شده یک وسیله برای پز دادن و خودی نشون دادن.... از ...
بوی عید
نرم نرمک میرسد اینک بهار خوشبحال روزگار!