آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

وقتی سخنرانی میکنم

دوچیر خیلی سرو صدا میکیند خرده پول و خرده معلومات!          نبوتن در مورد خود من به شخصه این حرف خیلی درست است. با همین خرده معلوماتم گاهی چنان غوغایی میکنم که هر کس نداند فکر میکند برای خودم کسی هستم! کاش یاد بگیرم بیشتر بشنوم تا بیشتر بگویم. من همین جا از همه دوستانی که صادقانه به چرندیات بنده گوش میسپارند تشکر کرده و قول میدهم دیگر تکرار  نشود! باشد که رستگار شوم!
22 آذر 1392

من و تو

بعضی ماه ها، یا بعضی روزها را انگار خدا از زمان ابدی خودش در بهشت جدا کرده و دو دستی به تو داده تا حالش را ببری! این روزهای ما هم، از همان روزهاست...همان  روزهایی که دلت میخواهد یک نفس عمیق بکشی اشان و چنان در ریه هایت نگهش داری که تا سالها هم بتوانی با همان هوا خوش باشی. همان روزهایی که برای خوشبختی ات هیچ چیز کم نداری. فقط دلت میخواهد این دوردانه خاتون منزلت را چنان بغل کنی که جزیی ار وجودش شوی. همان وجود فرشته ایی که اگر خوب بویش کنی هنوز بوی خدا را احساس میکنی. لابه لای همان موهای عرق کرده و همان گونه های سرخ که رگهایش را در زیر ّآن بوست مرمری میبینی میتوانی به همان بهشت برین و وعده داده شده برسی.   اری این روزهای ...
19 آذر 1392

هنر معمولی بودن!

خوب بعد از مدت ها برگشتم ولی نه با دست پر!!! چیزی نه برای گفتن دارم نه چیزی برای نوشتن... خالی شده ام از همه همان دانسته های اندک!!! خوب وقتی چیزی برای گفتن نداری پس بهتر است سکوت کنی...شاید در سکوت بتوانی چیزی بشنوی یا ببینی که تو را پر کند،شاید همین سکوت درسی است برای تو... راستی چرا اینقدر از سکوت میترسیم؟ چرا فکر میکنیم اگر همیشه حرفی نزنیم میگویند فلانی لال است... این روزها نه کار خاصی میکنیم، نه چیز خاصی میخوانیم، نه جای خاصی میرویم. این روزهایمان عجیب معمولی میگذرد... خوب همین معمولی بودن هم هنری است...هنر معمولی بودن!!! این روزها حتی بازیهایمان هم معمولی است... بازی های معمولی با دختر غیر معمولی :)   ...
9 شهريور 1392

تصویری از یک مادر

امروز برای اولین بار پری کوچک من نقاشی مادرش را کشیده بود. البته من که چیزی نفهمیدم از آن خطهای در هم و برهمی که روی صفحه بود ولی خودش میگفت که  مرا کشیده.قطعا همینطور بود. خوب...مغر فندقی مرا چه به درک آنهمه عظمت...آنهمه بزرگی.. نازنین دخترکم میگفت:" مادر تو رو کشیدم با موهای فرفری!!! و من که غرق در تعجب به خاطر موهای فرفری خودم بودم پرسیدم:" مگه موهای من فرفریه؟" :" نه دیگه مادر...الان داری میری عروسی!"
22 تير 1392

خانه کوچک ما

امروز احمد برایم چند جعبه آورد.کم کم زمانش دارد میرسد که بارو بندیلم را جمع کنم و از این خانه بروم.هر چند که هنوز مانده تا روز موعود ولی خوب من را که میشناسید کمی عجول هستم و از اینکه در دقیقه 90 کارهایم را بکنم بیزارم. اولین جعبه ای که جمع شد اسباب بازیهای دخترکم بود.حالا دارم کریستالها را در جعبه میچپانم. عجب حس متفاوتی است!!! یک لحظه بغض گلویم را میگیرد. .صبر میکنم و به خانه ای که سالها تویش بوده ام با دقت نگاه میکنم.همه جایش پر است از من!!! روزی که به این خانه آمدیم را یادمان است.هنوز خانه خالی بود و با احمد آمده بودیم که خانه را تمیز کنیم. یادم است روی اپن نشسته بودم و داشتم شیرینی که مادرشوهرم آورده بود را میخوردم.یادش بخیر......
14 تير 1392

مادر عصبانی

میدونی دلم میخواد محکم بزنم توی صورتش...یا شاید هم با مشت بکوبم توی سرش...نه،نه اصلا دلم میخواد زیر پاهام لهش کنم...یا با همین دستهام چنان فشارش بدم که بمیره...اره واقعا دلم میخواد بمیره!!! وقتی پای دوردانه میاد وسط دلم برای هیچکس و هیچ چیز نمیسوزه...مهمترین اولویت برای من،همین دخترکی است که به تازگی یک متر شده و دیگر 95 سانتی نیست!!! باور کنید هر جا دوروبرم باشه عصبی میشم...اخه شما نمیدونید که چقدر آتوسای من رو اذیت میکنه...آزارش میده و دخترک من هیچ کاری نمی تونه بکنه...خوب بچه است دیگه...اونم فقط زورش به همین بچه میرسه... همین الان که دارم براتون مینویسم باز اومده خونه ما...فکر میکنه ما واقعا خیلی خوشمون میاد ازش... دلم میخواست ...
2 تير 1392

روزهایی برای گریستن

عصر روز جمعه است... نور خورشید از لای پنجره افتاده روی فرش ...یه نور کم حال و بی رمق... صدای کولر رو میشنوم...به نظر اونم پریشون میاد...گیج...سرگردان... خونمون عجیب ساکته...از اون سکوتهای لعنتی که دلت میخواد بشکنه... از پنجره بیرون رو نگاه میکنم...همه چیز برام دلگیر و غمگینه... احمد و آتوسا رفتند خونه مادرشوهرم و من تنها با غم توی دلم نشستم... از اون لحظه هایی که غربت وجودش رو داره به رخم میکشه...صداشو میشنوم...همیشه توی وجودم باهاش میجنگم ولی جالبه که انگار اون خیلی از من قویتره...همیشه اون برنده میشه و من می مونم و یه بغض گنده توی گلو و اشکهایی که همه  تلاشم رو میکنم تا نریزند روی گونه هام... ساعت رو نگاه میکنم...
2 تير 1392

به خاطر لبخند تو

رفتیم و رای مان را در صندوق رای انداختیم... اری ما رای دادیم... با همه حرفهایی که دوستانمان به ما زدند...با همه حرفهایی که به ما گفتند که رای ات دزدیه خواهد شد...رای ات ارزشی ندارد...رییس جمهور از پیش تعیین شده است... ولی ما رفتیم و رای دادیم... ما رای دادیم بخاطر کشورمان...حتی اگه بتوانیم قدمی به اندازه یک رای بخاطر کشورمان برداریم ، برخواهیم داشت. نه بخاطر هیچ چیز نه بخاطر هیچ کس به خاطر کشورم... به خاطر سرزمینی که روزی به کودکم به ارث خواهد رسید
24 خرداد 1392

و این منم...

به گذشته که نگاه میکنم دختری را میبینم با موهای صاف و چتری های بهم ریخته!!! دختری را میبینم که از فرط شیطنت لحظه ای آرام و قرار نداشت...یا از دیوارهای حیاط خانه داشت بالا میرفت یا در باغ های پشت خانه اشان در جستجوی گنج میگشت. دختری با رفتارهای کاملا پسرانه!!! دختری که پسرهای همسایه برای آوردن توپه اشان که دربالای درخت گیر کرده بود زنگ خانه او را میزند... ترک دوچرخه دوستان از جنس مخالفش مینشست و با انها کیک و نوشابه میخورد. به ارایشگاه مردانه میرفت و برای خود نام پسرانه ای برگزیده بود. بلی...آن دخترک پسر نشان من بودم...فروغ!!!  دختر سر به هوایی که الان به مادری با دقت تبدیل شده...مادری که دورنش پر شده از عشق...عشق بی انتها...عشقی...
20 خرداد 1392