آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و این منم زنی تنها ... در آستانه ی فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دیماه است من راز فصل ها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک ‚ خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش ...
1 دی 1391

یلدای تان مبارک

امروز سفره را پهن کرده بودیم و به شدت داشتیم برای شب یلدایمان انار دون میکردیم و غرق در موسیقی بودیم که دخترک نازک انداممان آمد و ما را بوسید و رفت... ما که کلا انسان احساساتی هستیم و به قول پدرم بزرگوارمان اشکمان دم مشکمان است اشک هایمان سربزیر شد و یک دل سیر گریه کردیم. گریه کردیم چون میدانستیم که خیلی بی لیاقت تر از آنیم که باری تعالی دخترک ماه پیشونی ای چون اتوسا به ما داده.... اشک ریختیم که چرا بعضی وقتها از اینهمه کار گله و شکایت میکنیم و احساس خستگی بر ما غالب میشود و فریادی بر سر این دخترک نخودیمان میزنیم... و زار زدیم چون ما خیلی این دخترک  گندمی را دوست میداریم..خیلی... پی نوشت: ما این روزها خیلی بیشتر از پیش خدارا ش...
30 آذر 1391

برف

همیشه از بچگی عاشق زمستون بودم...مهم نبود که چقدر هوا سرده...من همه سرماشو به جون میخریدم...وقتی برف می اومد یه حال غریبی داشتم...تا صبح از هیجان خوابم نمیبرد...هزار بار میرفتم پشت پنجره و آسمونو نگاه میکردم تا ببینم هنوز برف داره میاد یا قطع شده! هنوز هم عاشق زمستونم...هنوزم وقتی برف میاد خوابم نمیبره و تا صبح هزار بار میرم پشت پنجره ولی این روزها فقط برای خودم نیست که برف رو خیلی دوستدارم...بخاطر دخترک بندانگشتی هم هست. همش دعا میکنم که اینقدر برف بیاد تا با هم بریم و کلی بازی کنیم.برام مهم نیست که هوا خیلی سرده...حتی اگه سرما هم بخوریم بازم مهم نیست.فقط مهم همون لحظه هاییه که با هم هستیم و میخندیم و می لرزیم... خدایا شکرت به خاطر ای...
27 آذر 1391

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

مدتی است که ما خیلی گرفتار شده ایم...سفری رفتیم به رشت و روح خسته و تکیده مان را جان تازه بخشیدیم...به اندازه یکسال جوان شدیم...بوی جنگل های باران زده..بوی علف و بوی گاو مارا زنده میکند. و این امانت خدا در دستان ما ... برای اولین بار بود که به خطه سرسبز شمال میرفت...غرق در طبیعت زیبا بود...با هم در جنگل هل قدم زدیم و نفس کشیدیم و در کنار دریا چشم به امواج دوختیم. اما بهترین قسمت سفرمان بودن عزیزترین هایمان در کنار ما بود.خانواده خوبم هم در این سفر کنار ما بودند و دخترم از بودن خانواده مادریش حسابی لذت برد. مخصوصا پدربزرگش که دخترک نخودی ما عجیب او را دوستدارو و رابطه عمیقی با هم دارند. حال...ما هنوز در تهرانیم و این روزها بیشتر از ...
11 آذر 1391

فکرهای یک مادر

وقتی که مادر میشوی به همه چیز زیاد فکر میکنی...از بزرگترین مسایل تا جزیی ترین ها ...اینقدر فکر میکنی که خودت هم کلافه میشوی...کلا این فکر کردن یکی از قسمتهای جدانشدنی مادر بودن است. خوب مسلما چون ما هم مادر هستیم از این قضیه مستثنا نیستیم...کلا انگار خدا مارا آفریده که هی فکر کنیم و هی استرس بگیریم... تا وقتی آتوسا کوچکتر بود ما هی فکر میکریم که نکند که دخترک ما زیادی چاق شود؟ برای همین همیشه دلمان میخواست که اتوسای دردانه امان غذای کمکی اش را نخورد...دعا میکردیم که بچه بدغذایی شود تا هیچ چیز نخورد...طفلکی دخترکمان! بعد که کمی بزرگتر شد ما هی به چیزهای دیگر فکر میکنیم..حالا این روزها که همه بچه  های اطرافمان دختر هستند ما به این ف...
16 آبان 1391

تصویر کودک

همیشه از کودکی به آدمهای فقیر خیلی توجه میکردم..عمیقا دلم به حالشون میسوخت و همیشه آرزوی کمک به اونها رو توی دلم داشتم... ولی از وقتی که خدا یکدانه دخترک را به من عطا کرده خیلی بیشتر و بیشتر به آدمهای دوروبرم توجه میکنم.مخصوصا اونهایی که بچه هستند. بچه هایی که توی چرخه کار اجباری قرار دارند..خیلی این موضوع برای من تلخه...وقتی که توی ماشین پشت ترافیک منتظرم تا چراغ سبز بشه ،خیلی از این دست بچه ها رو میبینم.اون لحظه دقیقا حالم شبیه کاغذی هست که توی دست کسی داره مچاله میشه...مچاله و له میشم...له له... همیشه اشک میاد توی چشمم جمع میشه و برای لحظه ای واقعا قلبم فشرده میشه.نمیتونم هضم کنم که چرا اونها باید قربانی تقدیر تلخشون باشن. فقط کاف...
10 آبان 1391

گنجی بنام مادر

ما این روزها زیاد یاد مادرمان می افتیم...زیاد یاد دوران طفولیتمان میکنیم...زیاد یادمان می افتد که چقدر  بچه خراب کاری بودیم و چقدر مادرمان صبور و مهربان بود... یادمان می آید روزگاری را که ما برق شیطنت در چشمان گرد ودرشتمان بود و با شدت از این طرف خانه به آن طرف میرفتیم و سعی می کردیم که خرابکاری هایمان را راست و ریست کنیم. یاد روزهایی می افتیم که مادرمان همیشه می دانست ما بوده ایم که فلان چیز را خراب کرده ایم ولی هرگز ما را مواخذه نمیکرد. به یاد نمی اوریم که بخاطر آن همه شیطنت تنبیهی شده باشیم. همیشه مادرمان میگفت:"وقتی که فروغ چشم هایش گرد میشود و سریع از این طرف به آن طرف میدود حتما جایی دسته گلی به آب داده" حالا این...
5 آبان 1391

مکالمات کودکانه (2)

آتوسا رو به هانا :" هانا جان از اینا داری؟" هانا :" نه من ندارم  :(" آتوسا:" چرا داری...من برات خریدم!!! کوچولو بودی گریه میکردی بعدش من برات جایزه خریدم..یادت بود؟؟؟" هانا در فکر فرو میرود..مطمینا چیزی به یاد نمی آورد ولی آنقدر لحن دخترک ما قاطع است که هانا میگوید:" اره اتوسا جون یادمه دستت دردنکنه " و من غرق اینهمه زیبایی گفتگوی این دو فرشته با خود فکر میکنم که خدایا من چقدر این دخترک را دوستدارم...چقدر؟ یاد حرف پدر مهربانتر از جانم افتادم که همیشه به ما میگفت:" خوب است که دیگران شما را از چشم من نمیبینند وگرنه به یقین شما را خواهند دزدید" و من ایمان آوردم به این حرف زیبای پدر خوبم...خوب است که هیچکس دخترک مرا از چشم من نم...
24 مهر 1391